شاعر برای هر غزل از جان کشیده است
با هر ترانه خون دل عرفان کشیده است
چون شهریار ملک سخن نیش و نوش را
با هم برای عشق ز دوران کشیده است
در هر کجا که رفته شده رانده از سرا
مستأجری که کوله به دندان کشیده است
از بخت بد نشانه ی شاعر شدن نداشت
چون شهریار نوبت زندان کشیده است
از فرط عشق غربت و از آشنا سخن
با خون دل قرابت هجران کشیده است
با تار دل ز سوز درون ناله کرده است
بر بوم دل ز نقش رقیبان کشیده است
با هر غزل که گفته شدش موی سر سپید
پروانه گون ز شمع فروزان کشیده است
باید که با شعور غزل هم قدم شوی
تا بنگری چه تهمت ارزان کشیده است
هر شاعری در آخر شعر از خودش نوشت
این شاعر از خودش دل سوزان کشیده است
چون روزگار از دل عرفان خبر نداشت
از عشق و عاشقی فراوان کشیده است
وقتی که عابران خسته غریبانه رد شدند
از خط و خال چاه زنخدان کشیده است...
با رب نگیر از دل عاشق غبار عشق
بر کس نخواه زآنچه که عرفان کشیده است..
عرفان اسماعیلی
ببین چگونه پس از تو بهانه میگیرد
کسی که روزهی شعر شبانه میگیرد
هزار دفتر شعر از هزار وصف تو داشت
دلی که از خم زلفت ترانه میگیرد
برو ولی به جهنم نگو که چون آتش
غزل ز شعله حرفت زبانه میگیرد
نه استکان بلوری نه چای تنهایی
غم تو کاسه سر را نشانه میگیرد
دروغ قافیه درد است و باد رسواگر
دم قلم ز درون استعانه میگیرد
به سنگ میخورد آری سری بدون دلیل
سری که بار خودش را به شانه میگیرد
سکوت میکند اما سکوت جانکاه است
که خار سیم تکلم جوانه میگیرد
سکوت حرف زیادی برای گفتن داشت
ولی زبان بشر ، بزدلانه میگیرد
بدون تو چه خیالی بدون تو چه کسی
به خنده بغض نهان را ز چانه میگیرد ؟
نرفته از سر شاعر بهار شانه به سر
که ناله های خزان تازیانه میگیرد
تو میروی و وجودت نخیل خرمایی است
که دست کوته عرفان تو را نمیگیرد
عرفان اسماعیلی
دوست دارم دیدنت ، خندیدنت را بیشتر
توی عطر نرگسی رقصیدنت را بیشتر
مخفیانه پشت دیوار قدیمی ، نرم نرم
از انار سرخ باغم چیدنت را بیشتر
پچ پچت را در مراسم ، چادرت را در نماز
گاز میگیری لبت ، ترسیدنت را بیشتر
با لباس نو شب عید و گل لبخند ماه
پیش آیینه کمی چرخیدنت را بیشتر
در کنار آش نذری کشمش مشکل گشا
خواهد این همسایه آری دیدنت را بیشتر
هر شب جمعه به گلزار و مزار آشنا
آب بر قبر و دلم پاشیدنت را بیشتر
فعل عرفان داشتم شد ، دفترم فهمیده بود
داشت شعرم درد نا فهمیدنت را بیشتر ..
عرفان اسماعیلی
اصلاً به درک ، تو به درک ، من به جهنم
صد طعنه زد این دوست به دشمن به جهنم
گرمازده من ، تیر به دل ، ساده چو مرداد
چایت زده لب بر لب کلمن به جهنم
با کاه خودم وابگذارم که سبک بال
بر باد رود حاصل خرمن به جهنم
چون نیش قسم خورده ی عقرب بچشان از
زهری که کشد ناز تهمتن به جهنم
گفتی که مرا دوست نداری به درک خب
پایان بده این معرکه لطفاً به جهنم
در دست گرفتی چمدان عازم خویشی
شد بار سفر صرف گذشتن به جهنم
پیراهن تنهایی من روی طناب است
آغوش تو را ، تن زده هر تن به جهنم
شیرینی دل دادن ، عسل ، قند ، مربا
دلداده نصیبش شده دل کن به جهنم
شیرین تر از آوازه فرهاد شنیدی؟
فرهاد شده قید عسل زن به جهنم
صد وصله ی ناجور به من میزنی و باز
شد مصرع ناجور تو رفتن به جهنم
من ماندم و این شهر خراب و دل پر درد
تو رفتی از این میکده بی من به جهنم
تو رفتی و کم شد غم دلدادگی ام نیز
از زندگی ام سایه ی مردن... به جهنم
دلتنگی اگر سر به سرت خواست گذارد
تو مثل همیشه بگو : اصلاً به جهنم
من شیشه تر از بغضم و این مملکت دل
بی حوصله ، همضرب شکستن.. به جهنم
از کوچه ی عرفان برو ای قالب یخ ، چون
مانند شد این سینه دقیقاً به جهنم..
عرفان اسماعیلی
دل اگر همنفس آتش نمرودی شد
عینک چشم تو با سفسطه ها دودی شد
غرضی داشتی از عاشقی و عاشق تو
پیر در فلسفه ی عشق به این زودی شد
شهر انگور تو از میکده ام مست نشد
صبر حلوای منم سرکهی بالودی شد
همه تن عمر شد و رفت عنان از دل ما
همنشینم علف هرز ، نه داوودی شد
دلم از مغلطه های تو به تنگ آمد و دید
جمله ی عشق تو در زمره ی نابودی شد
آب کُر بود دل من که قلیلش کردی
حیف قلبم نجس از آنچه تو آلودی شد
صرف شد عمر تو و من به ندانم کاری
پس از این حادثه آنگونه که فرمودی شد
غزل از قافیه تنگ آمد و با شاعر گفت
شب عرفان ، سحر و دیده نیاسودی شد.
عرفان اسماعیلی
باید به کام دلبرت رفتار باشد
حتی اگر معشوقه بدرفتار باشد
حتی اگر زخم زبان هایش مدام است
حتی اگر هربار دل آزار باشد
تا سیب خوش عطرش نصیب ما نگردد
عاشق کماکان شب به شب بیدار باشد
با رفتنش در دل چرا غوغا نباشد
با بودنش زهر هلاهل ، مار باشد
آرام شد با رفتنش سردرد هایم
آرامش وجدان بدکردار باشد
مضراب شب با ضرب گیتارش نخوابید
بیخوابی از امراض قلب زار باشد
چون ساعت از اوقات تلخ ما فراری است
دیوانگی در مغز ما بسیار باشد
یعقوب وار از حوصله خارج شد ایوب
در بستر لوطم زنی بدکار باشد
با مرغ همسایه چرا خوش کرده رفتار
این تلخی آب از کدامین دار باشد
شاید اکالیپتوس این خانه گرامی است
یا توت و انگور از نگاهش خار باشد
از بیستون دیگر دم تیشه نیاید
در خواب شیرین شاید آن بیمار باشد
یا نانوا هم جوش شیرین زد به نان .. یا
در قصر شیرین میل با اغیار باشد
این خسروان فرهاد را گویا ندیدند
چون شهرت شیرین ز کار یار باشد
مجنون تر از فرهاد آیا دهر دیده است
کی بیستون را جرأت اقرار باشد
یا مرغ مینای دلم کج بود منقار
یا دست و پا کج بیش از این آمار باشد
صبح از عبارات مشایه روح دانست
مرغ سحر هم قسمت میخوار باشد
در مسجدی قبل اذان حاجت طلب کرد
مردی که مست و همدم سیگار باشد
چشمان اشک آلود مردان را نبینید...
چون در پیاده رفتنش اسرار باشد
چشمان سرخش کاسه خون ، بغض بسیار
بغضی که اوضاعش چنین غم بار باشد
در بی تفاوت بودن معشوق شک نیست
اما چرا هم صحبتش همکار باشد
طی شد جوانی ، رنگ مو جوگندمی شد
جوگندمی یعنی کسی تودار باشد
آشفتگی های دل ما بود بسیار
چون از خواص عاشقی غم خوار باشد
چون قافیه در هر غزل آمد دلش سوخت
شعر از ترحم های ما بیزار باشد
سرکار خانم دکترای افتخاری است
دکتر چرا باید تنم تب دار باشد
معشوقه ای از هفت خان عشق ،آزاد
معشوقه ای که پست و بی مقدار باشد
آتش بگیرد خانه ات شیرین ، شکستی
قلب کسی که عاشقت هربار باشد
عرفان نیازی به نگاه او ندارد
برسر در قلبم قدم نگذار باشد .
عرفان اسماعیلی
دوست دارم مدتی از زندگی دورم کنید
مثل اهوازی غبارآلوده در گورم کنید
چشم دیگر چیست بابا چشم ها را بسته اند
کور باشم بهتر است اندوه ها کورم کنید
توی انباری پر از دیوانگی حبسم کنید
شب نمیخوابم زمان ها صبح مجبورم کنید
میکشم از عمق جان اندوه هر پیمانه را
آه سربازان کوروش باید انگورم کنید
دوست دارم با تبر از زندگی پرواز را
سهم سگهای بیابانی به ساطورم کنید
خسته ام آواز گنجشکان برایم ساز نیست
مدتی همبستر گیتار و سنتورم کنید
خسته ام باران نمیبارد ضمیرم کور شد
زآسمانم بهتر است آبستن نورم کنید
دیدگانم بسته و بیدار بیدارم هنوز
در خیال یک زن دیوانه محصورم کنید
شاعرم اشعار خود را با غم نان میخورم
هر زمان شعر از تباهی گفت معذورم کنید
درد دارد بی سبب تا مغز جانم میرود
الکلامم شد یجُر شاید که پاشورم کنید
تب ندارم ٱما تنم با اسم او میلرزد و
مثل عرفانی ترین شبهای بی نورم کنید
دوست دارم مدتی تنهایی ام را حس کند
غرق اشعار قصارِ سدر و کافورم کنید
شعرهایم را پس از مرگم برایش ریز ریز
در پس پایش مکرر باز مذکورم کنید
روی جان شهر رفسنجان قیامت کرده ام
مانده ام پای اتوبوسی که محشورم کنید
شهد شیرین نگارم ، با عسل معنا شود
جان عرفان همدم هر نیش زنبورم کنید
دوست دارم مدتی از واژه ها دورم کنید
پازلی ناسازگارم کاشکی جورم کنید..
عرفان اسماعیلی
باز یادش کردم از دل ، درد ، نامحدود.. عشق
درد از قلبم گذشت و شعر.. زهرآلود.. عشق
سینه ام انباری از باروت بوده پیش از این
باز با یک آتش از او سینه ام پر دود .. عشق
آتش از اوج غریبی ام ز دامان گُر گرفت
هرچه رشتم پنبه و دودش به چشمم زود.. عشق
در سحر آهی کشیدم اشک آور تلخ کام
آنچه از چشمم فرود آمد چو دریا... رود ..عشق
از تبانی نگاهش با دلم چیزی نگفت
گرچه در چشمان او با دل سماعی بود ..عشق
در وجودم آتشی روشن شد از عطر تنش
قسمتم زان عطر خوش،شد آتش نمرود ..عشق
باز عرفان شد گرفتار غزل آه از تو عشق
چون سرانجام غزل شد عابد و معبود .. عشق
عرفان اسماعیلی