چند صباحی ست که نا سازی کوکِ زمانه
بِرنجاند ، بِگریاند مرا با هر بهانه
چه زجر آور و سخت است اینکه
نمیدانی بمانی یا نمانی
زِ یک رو ، تو دِلت خواهد رَوی
آزاد گردی
زِ یک رو ، بسته بر پاهایِ تو
زنجیرِ سختی ، زِندگانی
که مجبوری بمانی و بمانی و بمانی
چقدر حال بدیست اینکه خدایا
فقط سر در گُمی ،بین دو راهی
فقط اجبار است
اجبار....
تو مجبوری که این بار هم بمانی.
فرانک بهمیی
یا رب آن قطرهی پر غم که ز نرگس نچکید
در پس پردهی چشمم چه تمنا میکرد؟
دل من در غم او نیک بسوخت
و چنین باد بلند
مهدی نجف
گفتم مزن تن را دگر ، جایی برای زخم نیست
گفتا که زخم آخرم ، انا الیه راجعون
علی کسرائی
بشتاب به سوی عشق که از آن جهان یابی
خوش باشی و ازعشق خود هم نشان یابی
بشتاب که غرق نگاهت هم گشته اند عالم
درآغوش ما باشی و خیر انس و جان یابی
بشتاب که سیر ملاییک دیدم وخواب گران
من در عبادت بودم و تو هم سیر آن یابی
بشتاب که مهر تورا در دلم کاشته اند کنون
ازخاک دل برخواسته ام که نقش فان یابی
بشتاب که خواب بنفشه میدهی رقص آب
عشق در پیشه باشد وتو هم رقصشان یابی
بشتاب که پیوسته بود سیر محبت به نام
همگام جعفری باشی وتوهم خیرشان یابی
علی جعفری
بهشت ماوا، تعریفش به وجد آرد آدمی را
دیدنش آرزوی هر بنده یِ دوست داشتنی را
بهشتی دراین دنیای فانی به هم بافتیم
نِی ذره ای ز بهشت بَرین آنچه ما ساختیم
سر ذوق آرد، هنردوستِ دنیا دیده را
ز باغ گل و درختان پُر برگ و پُر شاخه را
گُلانی ز برگهایِ پهن و ساقه هایی ضخیم و بلند
ز ریشه هایی در هم پیچیده و همچون کَمند
سُفالهایی پر از گُلهای سفید وصورتی رنگ
گوشه ای دگر ، برگهایی لطیف و سبز رنگ
باغی رؤیایی از بر آرامش جسم و روح
ز دیدنش ،شادابی، سرشارست به وضوح
نگهداریش ز دست هنرمندی زیبنده روی
عمر خویش صرف علم و دانش ز استادی خوبروی
گُلبرگ و رَگبرگ و دُمبرگ تا همان گوشوارک
طراوت یابند جملگی ز سعی باغبان و حضور شاپرک
باغ زیبا همه اطراف و اکناف عِطر آگین کند
هنرمندان به بودن رنگین و ز تشویق آهنگین کند
محمد هادی آبیوَر
پشت دفتری شیشه ای
منطقی گم کرده راه
دست به دامانِ احساس
در آخرین
پلک زدن های
خواب آلودگیِ بشر
بغضهای نشکفته را
به جای گفتن
تایپ میکرد
احساسی که لمس نشد
به دستِ عشقی
که شهامتِ اقـرار نداشت...
شالودهی افکاری
آلوده به ماشین
رو به پنجره ای
بدون دستگیره
که شیشه اش مشجّر است
و دهانی که بوی صنعت گرفته بود
ایمـان را
از طناب انـکار بالا میکشیـد
از ترسِ واپس خوردگی
در میانسالی خویش
شراب بیـهودگی را
با طعـمِ تبلیغ و اخبار
در فنجان اطاعتی مدرن
عاقلی نوشیــد
از شوکـرانِ دیگری
این بار برای روح...
بصیرت از پسِ شـیشه
ارابهی خورشـید را
به دنبال نور یدک میکشید
اما چه سود
حرف های ناگفته را
مدادی دلتنـگ در زیر نور ماه
برای چهـل بـرگِ صورتی نوشت...
آرش خزاعی فریمانی، میرزا
زفقر ،،گرمیِ گرما و سردیِ سرما در حذر آید
ز ثروت،، گرما برتر و سرما دلپذیر، در نظر آید
این خیالاتیست با خود کردن در روزگار
دور ز تحقیق پی بهانه گردند و هِی ماندگار
فقر و ثروت نِی از بر وقت سردی و وقت گرمی
من و تو سازیم آنرا بر طَبع گرمی یا طبع سردی
همینست زندگی، یکی در اوج و یکی در موج
با تلاشی بیشتر، شاید برتر شوند بر این زوج
گر عشق باشد در حیات ، سرما و گرما دلپذیر
گر عشقی نباشد در میان، فقر وثروت رویا پذیر
بارها سخره گرفتن ز گفتار ریش سفیدان
با عشق سر وسامان یابد زندگی این وآن
در پی تجملاتی واهی بی وقفه راه افتادند
تا جایی ممکن دویدند و از نفس افتادند
به هم نرسیدند بر زندگی پُر ساز و آوازشان
گرمی و سردی زندگی دانستند ز اوضاعشان
حال مثل گُل در گِل مانده اند و سرگردان
فقر وثروت پیش کشند و نامردیِ این وآن
خدا رحمی کند بر افکار یک مَن غازشان
نه خیر دنیا ونه پُر پیمان نیکیِ اعمالشان
وقتِ رفتن که رِسد، ترسان و لرزان ز مُردن
خرده گیرند بر بزرگان وخطاها را شُمردن
گر گوش شنوا داشتند دیروز و امروز و فردا
پریشانی نبود و نمیگشتند پریروز و پس فردا
محمد هادی آبیوَر
بینِ بَدو بدتر فرق چندانی ندارد انتخاب
دومی لفاظی هست و سعی برای اکتساب
ریشۀ هردو بد است و مغلطه
مغلطه منطق ندارد همچو فعل سفسطه
امیرعلی مهدی پور