دیری‌ست که اندیشهٔ ما در نوَسان است

دیری‌ست که اندیشهٔ ما در نوَسان است
از پرتو خورشید جنون در هیَجان است

قانع شده ما را نفسی هست و دگر هیچ
منظور دقیقی که‌خودش یک‌ سرَطان است

این رطل گران است که بیگانه به ما داد
مخمـور زمـان را به دمادم یرَقان است

هَمسان که شدیم آرام در صـف به تقـلّا
آرامشِ برصف شده هم یک خفَقان است

این راهِ دراز است، که آسـان نشود طِی
چون هرقدمی یک ضربان در شرَیان است

اکنـون که رسیـدیم به نسیـانِ معاصـر
از کثرتِ دردی‌ست که بر دل غلَیان است

طوفان شده، از مرکبِ چوبین نهراسید
سقراطِ زمـان کشتیِ ما را ملَوان اسـت

روزی که به سامان شوداین مُلک پریشان
ایران همه در حج، عَرَفه در سبَلان است


آرش خزاعی فریمانی، میرزا

پشت دفتری شیشه ای

پشت دفتری شیشه ای
منطقی گم کرده راه
دست به دامانِ احساس
در آخرین
پلک زدن های
خواب آلودگیِ بشر
بغض‌های نشکفته را

به جای گفتن
تایپ می‌کرد
احساسی که لمس نشد
به دستِ عشقی
که شهامتِ اقـرار نداشت...

شالوده‌ی افکاری
آلوده‌ به ماشین
رو به پنجره ای
بدون دستگیره
که شیشه اش مشجّر است
و دهانی که بوی صنعت گرفته بود
ایمـان را
از طناب انـکار بالا می‌کشیـد

از ترسِ واپس خوردگی
در میان‌سالی خویش
شراب بیـهودگی را
با طعـمِ تبلیغ و اخبار
در فنجان اطاعتی مدرن
عاقلی نوشیــد
از شوکـرانِ دیگری
این بار برای روح...
بصیرت از پسِ شـیشه‌
ارابه‌ی خورشـید را
به دنبال نور یدک می‌کشید

اما چه سود
حرف های ناگفته را
مدادی دلتنـگ در زیر نور ماه
برای چهـل بـرگِ صورتی نوشت...


آرش خزاعی فریمانی، میرزا

این بودنم غریب است

این بودنم غریب است
این زندگی نصیب است
حوا نجـات مان دِه
آن سیبِ سرخ فریب است

در سرزمین تسلیم
آنجا که کوثری هست
هر میوه ای نَچینی...
آن میوه‌یِ غریب است

آدم چرا چشـیدی...
این مزه اش سقوط است
آن سرخ نیست که دیدی
رنگش بسی کبـود است

در سایه سار طوبی، بینا شدن
در غایتِ ذُنوب است
در مُلکِ روشنایـی
شیدا شدن غروب است

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

عیبی ندارد حوّا...
آن گُنه در آنجا عذاب است...
هر سادگی که کردی
اینجا عین ثواب است

آی آدمُ و اِی حوّا
اینجا بساط ،که آن نیست
بر دیده ات بیَفزا...
اینجا که لامکان نیست

آی آدمُ و اِی حوّا
اینجا اسمش زمین است
یعنی بجای ممنوع
معشوق در کمین است


(آی آدم دستِ حوّا رابگیر
اینجا سرزمین بید مجنون است
جای ترس نیست...
اینجا ابلیس محزون است...)

آرش خزاعی فریمانی،

کاج مناره ایست برای کلاغ که از

کاج مناره ایست برای کلاغ که از
بلندای آن فریاد همبستگی سر میدهد...

و کلاغ از سر کاج
به فغان با دلِ پُر
رسمِ همبستگیِ ملّتِ خود می خواند

آی کاجِ تنهاییِ من
به کلاغان تو بگو؛

هرچه را که به پندارِ وفا یاد کنند
بیهوده است...
گوشِ ما آدمها سنگین است...

آی کاجِ تنهاییِ من
به کلاغی تو بگو؛

درسِ گفتارِ تو، عِبرت نَپذیرد هرگز
بنشین چون طوطی، و نَظر بر دِگری
درسِ تقلیدِ زمان را تو بخوان

جان آدمها شده آغشته یِ تفسیرِ به نفس
گوشِ ما آدمها سنگین است...
آدمی رنگِ زمان را به خودش میگیرد...

آرش خزاعی فریمانی، میرزا

درختی خشک و بیجان در کویرم

درختی خشک و بیجان در کویرم
نَدانم چیست تقصیرم اسیرم

نَدانم که چه شد برمن چه کردم
که خورشیدَم زَند بر پیکرم شلاق هَردم

به صبح و ظهر و عصر و شام
اسیری در کویرم تشنه در دام

به دل دارم آرزو بینم بهاری...
بهاری سبز و خرم کنارم جویباری

آرش خزاعی فریمانی، میرزا

کاش میشد لحظه ای با دلم خلوت کنم

کاش میشد لحظه ای با دلم خلوت کنم
از نگاه واز شُکوه و از صدایت بادلم صحبت کنم
کاش میشد لحظه ها را در بغل انباشت کرد
در سکوت و در فراق برداشت کرد
کاش میشد اختران در روز دید
خوشه یِ پروین را از نور چید..
کاش میشد جایِ تیشه ریشه داشت
جایِ گریه در فراق اندیشه داشت...‌


آرش خزاعی فریمانی میرزا