پیله را می‌رُفتم

پیله را می‌رُفتم
با خود گفتم: کسی چه می‌داند
شاید عشق، وابسته به حضور دیگری نیست
شاید عشق، خاصیتیست در من که باید از عمق دلم
استخراج کنم
کسی می‌تواند عشق را توصیف کند؟
چه می‌دانم
بگوید: مثل درخت سبز است
مثل نور هبوت می‌کند...
در حین رُفتن
چند کتاب یافتم
کنارم جای می‌دهم
می‌خواهم فردای پروانگی
آگاه باشم
عمر پروانه یک 24 است
باید بدانم ساعاتش را هدر نکنم
باید در همین مدت کوتاه
اثری از خویشتنم خلق کنم
باید غوک عاشق را ببینم
باید هم‌نشین ماه شوم
کاش شب مهتابی پروانه شوم
زین رو که ماه را دوباره ملاقات کنم
باید از تنهایی ماه نوشتار کنم
باید شمعدانی را بو کنم
باید اندک زمانی لب برکه
با سنجاقک ملاقات کنم
و بپرسم از خاصیت عشق
کسی چه می‌داند
شاید عشق در من است
که دلیل تکرار روزهای پیله‌گی من است.


یلدا صالحی

پاییز را بگو

پاییز را بگو
این سرما باید باشد
تا عاقبت بهار بیاید

برهنه بمان
لباس گرم هایم را جمع نکرده ام
زمستان در راه است

فروغ فرهام

بر سر عهدت بمان

بر سر عهدت بمان
و نشانت را مگوی
همه راه‌های ممکن را
به جستجوی تو خواهم بود

یافتن‌ات شاید هم
چندان مهم نباشد
می‌دانم که به راه‌افتادن
بوی موهای تو را می‌دهد.
و جاده‌ها
مصالح اولیه بهشت بوده‌اند

علیرضا غفاری حافظ

کوه ها چه آسان خاموشند

کوه ها چه آسان خاموشند
عشق را فریاد می زنند
دل به دریا می دهند
و دریا
با آهنگ پر خروش خود
صبح بخیر می گوید
به مرغان دریائی
بی صدا

و در شهر ما
پاهای برهنه
بر سنگ فرش کوچه ها
چه پر هیاهو،چه پر صدا

پاهای برهنه
می نگرند با افسوس
به کفش های جفت شده
در ویترین مغازه ها
خاموش و بی صدا

خاموشی را باید شنید
کجاست گوش شنوا؟


دکتر محمد گروکان

شهر من تلخ تر از بیداری ست

شهر من تلخ تر از بیداری ست
به سفیدیِ صورتی بیمار
به سیاهیِ آهن و سنگی،
که به کولش نشانده اند انگار
به جای شانه لای موهایش
تیر برقی کشیده اند انگار
به جای غنچه های گیلاسش
می نشیند کلاغ در به دری
به روی تیر برق موهایش
ابر هایش مگر زمین خوردند ؟
که آسمان کبود و تب دار است
به خیابانِ خشک دستانش
عرقی سرد از او می بارد
آدمک های پوچ ویترینی
آسمان را مگر نمی بینید ؟
مردم لال و کور ویروسی
شهر من از زباله های کثیف
و سرفه های دودی گرازه آهن نه
که از تنفس ما بیمار است
چه شهر تنهایی؛
میان مردمانی از گچ و سنگ
که هر کسی شعار نحس و سیاه
روی دیوار خویش می کارد،
به جای دانه ی آزادی شهر.
کجاست سرو های سبز و ظریف
همه جا پر ز سیب و انگور است
این چنین است مذهب این شهر.
چه شهر تنهایی...


سرو صلاحی

فرهاد لطفا تیشه ات را چند روزی

فرهاد لطفا تیشه ات را چند روزی
تا کوه غم بر شانه ام سامان بگیرد

سبک و سیاق عاشقی را نیز لطفا
تا عشق مرده در دل من جان بگیرد

عمری حذر کردم من از جادوی چشمش
ترسم که کفر چشم او ایمان بگیرد

تا کم شود درد فراغ من به ناچار
در کوی او باید دلم اسکان بگیرد

قصد سفر دارد شنیدم ، مَحرَم ی تا
هنگام رفتن بر سرش قران بگیرد

زخم زبان ها زخم بی درمان و دارو
جز آن تمام زخم ها در مان بگیرد

بر حق خود خواهم رسید اما کمی دیر
روزی که قاضی دست خود میزان بگیرد

ای کاش می آمد که باشد تا ابد یار
یوسف بیاید هجر او پایان بگیرد

احمد صحرایی

هرآنکه در مه ماتم عزانگه دارد

هرآنکه در مه ماتم عزانگه دارد
خداش در دو جهان از بلا نگه دارد
خوشا بحال کسی کو حسینی گشت
حقیقتا ادب و هم وفا نگه دارد
به زیر پرچم عشقش نشسته ام عمری
بدان امید عطایش مرا نگه دارد
همیشه خواهش وایمان وآرزویم هست
خدا مرا زگناه وخطا نگه دارد
به روی پل نلغزد محب اهل البیت

بدان که سید بطحا ورا نگه دارد
منم گدای حسین وهمین بس است فردا
خدا به جمع محبین مرا نگه دارد
شوم فدای همت آن نازنین جوانمردی
همیشه حرمت اهل عزا نگه دارد
عزیز مهدی زهرا شود اگر آنکس
دو چشم خود زگناه وخطا نگه دارد
گل همیشه بهاری توای امام زمان
خدابه حرمت زهراتورا نگه دارد
خدا کندکه به فردا خدامرا مداح
به زیر پرچم آل عبا نگه دارد

محمد حسن مداحی

چندیست به دنبال خودم گم شده‌ام دوست

چندیست به دنبال خودم گم شده‌ام دوست
مظنون به آن قصه‌ی گندم شده‌ام دوست

بس خسته از این مرغ هوس بر سر دوشم
حرف دهن جمله‌ی مردم شده‌ام دوست

رفتم به درون تا که بسوزد پرِ دیدار
از شوق سحر در پی انجم شده‌ام دوست

دیدم ته جامم رخ خود در تو دم صبح
تسلیم به آیین مِی و خُم شده‌ام دوست

بستم به کمر آتش زنار چو‌ آن شیخ
در کعبه‌ی مقصد به تو مُحرم شده‌ام دوست



مرضیه شهرزاد

او که از عاشقی و رسم وفا دم می زد

او که از عاشقی و رسم وفا دم می زد
غصه هایش به دلم یک شبه باری شد و رفت

پیچکی بود که دائم به تنم می پیچید
آنقَدَر رفت به بالا که بهاری شد و رفت

بر سر راه من ِ سنگ اگر آمده بود
رود بی حوصله ای بودکه جاری شدو رفت

سادگی از من و دل بود که بازیچه شدیم
کفتری بود که هم رنگ قناری شد و رفت

رفتنش حادثه ای بود که ویرانی داشت
نزد ما خاطره ی تیره و تاری شد و رفت

دل من شد همه صد دانه ی یاقوتی وخون
بانی له شدن قلب اناری شد و رفت

او که می رفت ولی لحظه ای اندیشه نکرد
لحظه هایم به سرِ چوبه ی داری شد و رفت


الهام ابوالحسنی