خستگی در پس دریای سکوت

خستگی در پس دریای سکوت
لحظه ای مثل زبان، لب بگشود
ماه می تابد و صحرا بی تاب
آب در یک قدمی شعر سرود

زیر باران شب پاییزی
خیس شد صفحه ی مواج سکوت
آخر الامر حساب من و تو
پاک شد در شب معراج سکوت

مست و بیمار و خجالت زده شد
راه بر جاده ی رویا بنمود
مثل بام ملکوتی شد و رفت
خواب از بی خبری پنجه گشود

چون سحر چتر بقا را گسترد
بر سر صبح خیال من و تو
آفتاب از سر کوهان شتر
گرده افشاند به فال من و تو

رسم بی حاصلی این دنیا
عاقبت بر گذر باد رسید
داغ بر دل بنهاد این فرجام
عاقبت راه به بی راهه کشید

از گذرگاه زمان خسته رسید
تا در اندیشه مکانی گیرد
بی هدف رفت به دنبال کمال
شاید از او چمدانی گیرد

بال بر هم بزن ای ماه خیال
در و دشت است مکان پرواز
دست مهتاب بگیر و برسان
خود به اوج پلکان پرواز

حسین احمدپور

حریم دریا؛

حریم دریا؛
میقات خلوتست با خویشتن

فرشته سنگیان

به جرم هبوط در بهشت ناخوانده

به جرم هبوط در بهشت ناخوانده
دیری است محکوم لذّت اجباری ام
هرچند ناله ام به خدا هم نمی رسد
عمری است در انقلاب گریه زاری ام


سید قاسم موسوی

هر دو پرکار

هر دو پرکار پر از غصه های نوشته در وصیت نامه
سر بازان خسته از جنگ منتظر جلسه سیاستمداران
پایان جنک را کسی رقم نزد
گروهی از فرماندهان
خندان از پیروزی
هجوم را خواستند
سر بازان در خاک ها چیزی را می جستند تا به زن عشایر بگویند
سادگی. بوی عرق می دهد.
مدارس منتظر 5 شاگرد خوش ذوق
هفت سال گذشت
و تعدای که ماندند
دوباره و سه باره عاشق شدند و خوشبخت
و اندگی ماندند
در شلوغی خندیدند
ناسزا شنیدند
کسی چیزی نگفت
ترسی نبود کسی چیزی نمی گفت
فقط سلام علیکم
نویبت به عاشقی رسید
به اجبار می بایست در اولین فرصت عاشق شد.
رنگ گرفت
تعارف کرد .
و صادقانه امتحان پشت امتحان.


علی محسنی پارسا

مادر

گفت
در زیرِ قدمهای تو پهن است بهشت
من ندارم باور
تو بهشتی و تمامِ هستی
سجده کردَست به پایت
(مادر)...

حمید گیوه چیان

بیتاب‌ترین حادثه‌‌ ی شب

بیتاب‌ترین حادثه‌‌ ی شب
دل من شد
یک آن که تو رفتی
من مات و
تو هیهات
از عشق شکستم
آن شب چه شبی شد
مهتاب‌ترین شب شد و
تنهایی شب قسمت دل شد
من بودم و
دل بود و
شب و
یاد
ترسم همه این شد
نرسد لحظه‌ی دیدار

مریم سلطانی نژاد

آه دلتنگی، رفیق همیشگی آدمیزاد،

آه دلتنگی، رفیق همیشگی آدمیزاد،
انگار توی رگ و خونمون ریشه کرده،
هر چی بهش بیشتر بها بدیم،
بیشتر توی تار و پودمون رخنه می‌کنه.
یادمه یه زمانی فکر می‌کردم،
تنهایی یه حس قشنگه،
آرامش داره، سکوت داره،
فرصت فکر کردن داره،
اما حالا می‌فهمم،
آدم تنها یه پرنده‌ی بال شکسته‌ست،
که توی قفس خودش اسیره،
پرواز رو آرزو می‌کنه،
اما توان پرواز نداره.
دلتنگی مثل یه ابر سیاه میاد،
آسمون دلمون رو تیره و تار می‌کنه،
نور خورشید رو ازمون می‌گیره،
و ما رو توی تاریکی خودش رها می‌کنه.
کاش می‌شد یه جوری از این حس فرار کرد،
کاش می‌شد یه قرصی بود که دلتنگی رو از بین ببره،
کاش می‌شد یه دکمه‌ای بود که تنهایی رو خاموش کنه.
اما نه،
دلتنگی یه قسمت از وجود ماست،
همیشه با ما هست،
مهم اینه که چطوری باهاش کنار بیایم،
چطوری قفس تنهایی رو به یه باغ قشنگ تبدیل کنیم.
شاید بشه با یه دوست حرف زد،
شاید بشه یه فیلم شاد دید،
شاید بشه یه کتاب خوب خوند،
شاید بشه یه آهنگ قشنگ گوش داد.
هر چی که حال ما رو خوب می‌کنه انجام بدیم،
بذاریم نور امید توی دلمون روشن بشه،
بذاریم که دلتنگی مغلوب شادی بشه،
بذاریم که زندگی رو با تمام وجود حس کنیم.


میلاد درویشیان