خانه‌ی ما، خانه‌ی دلتنگی‌هاست؛

خانه‌ی ما، خانه‌ی دلتنگی‌هاست؛

تک و تنها، در میانِ خانه‌ای
کانجا نمی‌جنبد کسی
راز، آیا می‌شود گفت به این سقفِ بلند؟
راز، آیا می‌شود گفت، به این کوه و کمر؟

نسترن
خانه‌ی ما، خانه‌ی کوه است و کمر؛
ناامیدی همچو شب، بر راهِ ما بسته کمر


نسترن
همدمِ بارانم و باد
زندگی‌ام، یا نشیب است یا فراز

نسترن
اینجا ته دیوانگیست
کس نمی‌خندد نمی‌جنبد
بگو اینجا کجاست.


تاج الدین خندان

این شهر چه جای ماندن است در آن خدا نیست ؟

این شهر چه جای ماندن است در آن خدا نیست ؟
شهری که تزویر و ریا از دین جدا نیست

شهری که آسمانش خراش خورده ز تزویر
برج جای درویش گشته و جای دعا نیست

شهری پر از ارشاد گیسوی پریشان
گَشتی که در برنامه اش بحث رِبا نیست

شهری که بشقاب غذا سطل زباله است
هر سفره خالی گشته و رنگ غذا نیست

شهری که مَرکب می دهد با قرعه مرگ
از خَر پراید ی ساخته اما آزِرا نیست

شهری که حسرت را به آغوشش کشیده
جز مرگ بر این حسرت که دارویی دوا نیست

شهری که بر حرف و شعار وسعت گزیده
مردِ عمل پای بساط و روی پا نیست

شهری که لاله داده تا خاکش بماند
افسوس فروختند و خبر از لاله ها نیست

شهری پر از آمار پیشرفت های مالی
گویا خبر از فقر و فحشا و گدا نیست

شهری پر از مار های رنگا رنگ و سمی
دیگر خبر از معجزه های عصا نیست

ایوب محمدی

من گلایه های عاشقانه را دوست دارم..

گاهی دوست داشتنی های
آن طرف پنجره را که میشمارم؛
همه اش یک طوری ختم می‌شوند
به خورشید..خورشید ؛
و باز خورشید..


هر روز در تمام پنجره ها
به انتظار خورشید می نشینم ؛

وقتی نیست..
غیبتش حسابی به چشمم می آید؛
مثل نبودن چای تازه دم
وقت خواندن یک کتاب ؛
که حتی با نوشتنِ
ده جلد کلیدر و جای خالی سلوچ
باز جای خالیش پُر نشد..

می دانی، آخر دیروز هم نبود ؛
برف و باران های ریز و درشت
و ابرهای تکه تکه..همه بودند،،
موقع شنیدن صدایِ آن کلاغ رهگذری
که برای محله ی ما نبود
باز دلتنگی ناغافل امانم را برید ..

آنجا بود که فهمیدم
بعضی از غیبت ها؛
وقتی که همه چی جفت وجور هم باشد
باز استخوان سوز است..

هر روز با همین بهانه های ریز و درشت
با دیدن اولین نور کم سو
و نارس آن طرف دیوار
ولع چیدن خورشید به سرم می زند..

بین خودمان باشد
هر روز وسواس چیدن
خورشیدِ نوبرانه و داغ سر صبح را دارم؛


گاهی چند خطی گلایه هم
چاشنی ذوق کودکانه ام میکنم
و می گذارم داخل چشمانم..

آخر گلایه های چشمان تاثیر دیگری دارد...
آدم ناغافل رام می‌شود،


اصلا باید همیشه بهانه ای باشد
برای گلایه از نبودن ها..

من گلایه های عاشقانه را دوست دارم..


زهرا سادات

دوست بدارید

دوست بدارید
و بگذارید که دوست داشته شوید
آدم بدونِ این بساط ها
زندگی از گلویَش
پایین نمی‌رود...! 

#مریم_قهرمانلو

نه خیالت که مرا هیچ کسی یار نبود

نه خیالت که مرا هیچ کسی یار نبود
دل من، غیر تو با هیچ کسش کار نبود

بسته به چشم تو بود چشم نگاهم همه جا
نه که جز چشم خمار تو به بازار نبود

سر به بازوی توام میل به خوابیدن بود
نه گمانت که به جز تو یل عیار نبود

نقشه ی نقش ترا نقشه ی نقشم کردم
نه که جز نقشه ی تو نقش به دیوار نبود

سرمن سایه ی تو داشت هوس بر سر خود
نه که جز سرو سرت سایه و سالار نبود

کمر کوه مرا بار فراق تو شکست
ورنه سنگینی عالم که دل آزار نبود

لب یاقوت مرا قوت لبانت یاقوت
نه که غیراز لب تو غنچه ی خون سار نبود

سر به سجاده ی این سینه مرا محراب است
ورنه که از سر من سینه ای بیزار نبود

میشد ارام گرفت در بغل خواب کسی
گر دلم در بغل یاد تو بیدار نبود


تو وفادار نبودی به وفایم سوگند
که تو را هیچ کس اینگونه وفادار نبود

چشمه ی عشق تو پر آب ولیکن افسوس
که نشاننده این سوز جگر خوار نبود

دلم از درد دلت درد به دل دارد و راز
چه کنم سینه ی تو زار نگه دار نبود

تن تو تخت طرب بود نه تخت تن من
گر چه تخت تن من جز تنه ی دار نبود

گل پسندی تو خوارم کند اما گل من
گل نمی ماند اگر در بر او خار نبود


الهام امریاس

مرکب عصیان گر و

مرکب عصیان گر و
سرکش
ظن و گمان به باد و باران
خلسه ها راکد و پرهیز ز فهم
قصه ها تکراری
جان ، عاریت ، ورطه ، سنگلاخ
دلم
محاسنش
سپید شد از این همه لطیفه های روزگار
سینه ام
بلاکش رنگین کمان و آسمان نیز
چکش به دست
هی میبارد
این چه آب و تاب ست
ناشا ؟
که گل آلود هیجانی ست در این پیکر گوژپشت
مبهوت ساکنی
در هیئت سالک به زیر درخت
شنید
از لاله با صوت خاک
نور نصوح
در مکتب ریشه
ساقه را ، سلیم میسازد
سر ریز برکه از دلجویی نهر
گونه خیس و گلبرگ ، خیس
چه برزخ بی سخاوتی ست رنجوری
و گلزار خاکساری ست بندگی
و چه
ملاحتی ست در سلوک
و زلال تبسمی ست شعر
در پی وارستگی
بندی گفت
موج ظلم
زیر و رو خواهد کرد هسته ی ظالم را
جوجه تیغی از کوه آمده بود
و من ماهها
در کوه نجوا کرده بودم عبارات آسمانی را

فرهاد بیداری

امسال هم نیامدی این دل نگران شد

امسال هم نیامدی این دل نگران شد
گذشت به درد سال عاشق بی تو خزان شد

عاشق به درد عشق رخ دلدار که سوخت
در عشق یار عاقبت مجنون به فغان شد

یک عمر من صبر نمودم تا تو بیایی
شاید که عشق من تو هم مشهور جهان شد

گفتم که دل چشم به راهت است که بیایی
هرگز نیامدی چشم عاشق نگران شد

این دل که در تعجب از سردی تو شده
جنگید عاقبت به غم این عشق نهان شد

با عشق رخ تو عمر عاشق رو به فنا شد
هرگز نیامدی ببینی که چنان شد

سجاد اوسیانی

در یک زمان بودیم

در یک زمان بودیم
در یک مکان،
زمان را متوقف کردیم
مکان را دور زدیم،
باز غم بود در دل هایمان
شاید
آوای زخم هایمان یکی نبود
که زندگی مکرر
نت خوشبختی را فالش می نواخت

نازنین رجبی