انسان

یک طرف واژه ی زن
یک طرف واژه ی مرد
بِینِشان فاصله ایست
که به تدریج آنرا
علفِ هرزِ تفاوت پُر کرد...
وقتِ آنست که با دستِ خِرَد
واژه را از تنِ ماهیّتمان برداریم.
ساکنِ وادیِ آگاهی و بینش بِشَویم
و در آن آبادی
هر غریبی که سراغی از زن و مرد گرفت
نشناسیم واژه ها را
و بگوییم که ما
این حوالی فقط ((انسان)) داریم...


حمید گیوه چیان

قاصدک نالید و گفت:

قاصدک نالید و گفت:
زندگی این روزها مشکل شده
آرزو در گوشه ای
عزلت نشینِ دل شده.
خوب میدانم چرا
چون به هنگامِ عبور از مرزِ ظلمت
شحنه ای
دست در جیبِ لباسِ اعتقادش می بَرَد
سازِ ناکوکی بیابد، بی امان
قلبِ پاکش می دَرَد.
طفلکِ بیچاره حق دارد بماند در نهان...
کوله بارِ حسرتش را زد به دوش
با صدایی خسته پرسیدم: کجا؟
گفت:
آنجایی که هیچ (مرزی) نباشد در میان...
دست در دستِ نسیم
رفت سویِ آسمان...

حمید گیوه چیان

وقتی که پایِ آدم از روزِ ازل لغزید

وقتی که پایِ آدم از روزِ ازل لغزید
وقتی که شیطان بر هُبوطِ آدمی خندید

وقتی سفر در چرخه ای پیچیده شد آغاز
وقتی که از حیرانی و سردرگمی ترسید

وقتی که از آن ناکجا پا بر زمین بنهاد
وقتی که رد شد از جهان و جامه اش پوسید


وقتی که از بندِ مکان خود را رهایی داد
وقتی که در برزخ به دنبالِ خودش چرخید

وقتی زمان هم ساعتش را باز کرد از دست
وقتی که در حَشر از ظهورِ هیبتش لرزید

وقتی که در یوم الحساب از روسیاهی مُرد
وقتی که دوزخ زشتیَش را بی امان بلعید

وقتی که در کثرت بهشتی بهرِ خود می ساخت
وقتی که در وحدت به آدم بودنش بالید

وقتی خدا پرسید و او هم پاسخش را داد
وقتی به پیشِ چشمِ شیطان جام را نوشید

آدم به همراهِ خدا بر دوشِ او بود و
سیبی دگر را از درختِ دیگری می چید...

حمید گیوه چیان

دردیست در نگاهش، آنرا به کَس نگوید

دردیست در نگاهش، آنرا به کَس نگوید
خو کرده با حضورش، درمانِ آن نجوید

با گریه های عشّاق، عُمریست گریه کرده
رازش ولی کماکان، ماندَست پشتِ پرده

شاهد گرفته او را، صدها هزار عاشق
در دفترِ سکوتش، ثبت است آن دقایق

از درد و غصّه رویَش، پژمرده گشت و پوسید
امّا دلیلِ آنرا، هرگز کسی نپرسید

قلبش ز (مهر) و چشمش، از (آبِ) دیده لبریز
شاید که جانش از عشق، (آتش) گرفته ((پاییز))


حمید گیوه چیان