ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
از دل پرسید
سفر یعنی چه؟
گفت:
وقتی دل ات از تمام ذرات عالم می گیرد
سوار قطار می شوی
و ساک ذهن ات را
که پر از اندیشه های ناگفته است برمی داری
و با خود می بری
به جایی که هیچ کس نداند
کدام سمت زمین
باران های پاییزی اش
موهای خیال انگیز مردمان را
در زاویه ی یکصد و هشتاد درجه شمالی
خیس می کند.
حسین احمدپور
دل ام گرفته...
از این زمانه ی قهر آلود
که در هیچ کنج جهان اش
رفیقی
نمی شود پیدا.
که زخم های به جا مانده از توحش دنیا را
به دست های مهرانگیزش
مرا دهد تسکین
دل ام گرفته...
از این سکوت موج افکن
که روزگار را
به خواب فرو برده سنگین.
دل ام گرفته...
از این کابوس
از این خواب های سیاه
که مرا به اعماق تاریخ می برد
بی شک
دل ام گرفته...
از این آسمان خالی رویا
که ماه و ستارگان اش
به پشت بام خانه ی ما
لبخند نمی پاشند
دل ام گرفته...
از این ژاله های بی موقع
که امان ام نمی دهد
که نگاه ام را
به سمت اسکله ی آرام چشم هایت بچرخانم
دل ام گرفته...
از شاخه های به هم تنیده ی غربت
که مرا به شبهای تاریک عاشقانه می برد
دل ام گرفته...
از زنگ های پی در پی تلفن
که هیچ گاه در پشت آن ها
صدای تو شنیده نشد
دل ام گرفته...
از این زمانه ی سرکش
از این رهگذار دره ی تنهایی
از این شکوه گریه های دلتنگی
و آن دمی که تو
میزبان جشن اشک ریزان شان نخواهی شد
دل ام گرفته...
از این زخمه های پی در پی
که زمانه بر پیکر زمان می زند محکم
دل ام گرفته...
از این سخره های سقوط
که با خویش می برد دشمن
که بچرخد میان مردم مست
برای چرخش افکار خسته ی دلدادگان شکست
دل ام گرفته...
از این مردمان شب زده، در بستر سحر
که خواب بر افکار شان زده زنجیر منزجر
دل ام گرفته...
کجایی؟
سکوت پرمعنا
شکوه جاده ی تقدیر
و ای بندر آرام چشم های شکیبا
که در برابر عقل های شگفت
می زند فریاد
دل ام گرفته...
کجایی؟
نمی آیی؟
ببین که جسم لاغر و بی جان من هنوز
بر موج های سهمگین دلبستگی ات
سوار قایقی از جنس دلهره های طوفانی است
طعم تلخ شکستن بشقاب های سفالی را
در دست های زمانه
به تصویر کشیده است
دل ام گرفته...
کجایی؟
کنار ساحل آرام رودخانه ی تقدیر
و یا میان نخل های یک جزیره ی متروک
دل ام گرفته...
از این روزگار یلدایی
از این نگاه خشم آلود
از این شکوه تنهایی
که در نگاه حزین ام، غریبانه هویداست
شکستن گل واژه های تماشا
دل ام گرفته...
اما ...
مثال آب
نغمه سرای کویر چشمان ام
برای اشک های سپیده
به شانه های مه آلود.
حسین احمدپور
در جان و دل یخ زده ی من چه نشاندی
بر جلد کتاب ام چه نوشتی و چه خواندی
تا حوصله را از من دل خسته گرفتی
بی مایه در این عصر به انفاس کشاندی
خواننده ی آواز بلندم، شب قدر است
تا باز بر این جمله ی بی پرده چه راندی
شاید مثل مرد خدا بوده و خوانده است
این واژه ی بی رنگ تکلم که دواندی
بر یاسمن لحظه قراری تو بیفشان
آن لحظه که پر بود از آن توبره ی گاندی
وابستگی آن جاست که خمیازه ی دنیا
دل برد و روان ساخت وجودی که رهاندی
تا از رخ صحرا تو غباری ننشانی
پیداست که معنای سعادت نچشاندی
حسین احمدپور
خستگی در پس دریای سکوت
لحظه ای مثل زبان، لب بگشود
ماه می تابد و صحرا بی تاب
آب در یک قدمی شعر سرود
زیر باران شب پاییزی
خیس شد صفحه ی مواج سکوت
آخر الامر حساب من و تو
پاک شد در شب معراج سکوت
مست و بیمار و خجالت زده شد
راه بر جاده ی رویا بنمود
مثل بام ملکوتی شد و رفت
خواب از بی خبری پنجه گشود
چون سحر چتر بقا را گسترد
بر سر صبح خیال من و تو
آفتاب از سر کوهان شتر
گرده افشاند به فال من و تو
رسم بی حاصلی این دنیا
عاقبت بر گذر باد رسید
داغ بر دل بنهاد این فرجام
عاقبت راه به بی راهه کشید
از گذرگاه زمان خسته رسید
تا در اندیشه مکانی گیرد
بی هدف رفت به دنبال کمال
شاید از او چمدانی گیرد
بال بر هم بزن ای ماه خیال
در و دشت است مکان پرواز
دست مهتاب بگیر و برسان
خود به اوج پلکان پرواز
حسین احمدپور
تو چون صبحی در آغوش سپیده
مثال واژه در شعر و قصیده
تو مثل آبشار کوه مهتاب
روانی در من و اشک دو دیده
حسین احمدپور
آسمان بر چشم تو بارید و رفت
بال شدچون قاصدک رقصید و رفت
وقت شوریدن علیه سایه هاست
آتشین، بر سایه ها تابید و رفت
کودکی در خواب می خواند مرا
از نگاهم خاطراتی چید و رفت
ژاله در پشت نگاه لحظه ها
عطر شب بو بر دلم پاشید و رفت
رفت در پشت حصار خاطرات
قطره قطره واژه را نوشید و رفت
گرم شد با آفتاب نیمه جان
ماه من، یکباره جان بخشید و رفت
آرزوها کنج دیوار سکــــــــوت
بال و پر زد دود شد چرخید و رفت
حسین احمدپور