فریاد میزنم
پروازِ سکوت را
میکِشاند کنجِ خلوتِ دلم
زاغِ زندگانی
تنیده در جسم و روحم
پنجه های سردِ زمستانی اش
چونان آهِ تلخی
چنگ انداخته به گلویم
ردِّ پای فالت
تهِ فنجان خیال
نگاهم به توست
می آیی؟
آذر غلامی
نگار من
چو در آبگینه نگریست
نشان چشمان شهلای اش، در جان جام آیینه نقش بست
گر بر این عاشق زار بنگرد
از آن جمال، در کارگه خیال
تصویری پردازم لا یزال
هاشم محبی
من سنگم تو احساسم بده
من دردم تو درمانم بده
من غرقم تو نجاتم بده
من سردم تو گرمایم بده
مهکامه شریعتی
بیا لرز وجودم را تب مرداد تهران کن
زمستانهای دوری را لطیف از عطر باران کن
نوازشهای چشمانت شبیه رقص نور و رنگ
شب شهر وجودم را به دیدارت چراغان کن
صدایت میبرد بالا طنین هر تپشها را
بیا با خنده بارانت جهانم را پریشان کن
نبودت ساخته در دل دژی محکم پر از اندوه
شبیه حملهی افغان بزن این قلعه ویران کن
بباف این موی جیران را بزن رویش گل مریم
بپاش عطرسرانگشتت هوا را عطرباران کن
شهناز یکتا
دوباره سردشان شده
تمام گلبرگهای سرخِ باغچه،
دنباله های نورِ بی رمق
خورشید خسته اند،
ماه شال گردن کهکشانی اش
را تن پوش تمام ابرها کرده
شب نای رفتن ندارد،
در دل نازک تک تک پرنده ها
هراس لانه کرده
تبسم گرم شراب
ستودنیست درزمستان سرد ارزوها
ومن خودم رادر باغ بی کرانه ی
رویاهایم میبینم
که عشق را دانه دانه
را از لبهای تشنه ی دنیا میچیند.
لعیا قیاثی
دست و پای ِ قلمم
می لرزد
شعله ی واژه چرا خاموش است ؟
استخوان ِ غزلم
مو برداشت
لقمه ای آرایه
به عیادت ببرید
شعر من تب کرده
و گلوی ِ غزلم
چرکین است
رخت ِ تزویر
از او دور کنید
شعر از صُلب ِ قلم
می روید
من نمیدانستم
قلمم نازا بود
لیلا اسدی
خودت خوب میدانی که اگر پُل های پشت سرت را نیز شکسته باشی و به بیراه نامعلومت ادامه داده باشی،
اگر جایی به عقب بازگردی و نگاه کنی،
بیابانی که مرا در آن تنها گذاشتی
را بهشتی انبوه و سرسبز خواهی یافت
تو مرا با دردی زشت و دیو گونه رها کردی اما این را فراموش کرده بودی که من سیمرغی صبور بودم که از غم و درد و پستی ها نیز،
معجزه خواهم ساخت
سام، زال را که کودکی بی گناه و زیبارو بود را رها کرد،
اما تو نه اصالت سام را داشتی و نه جاه و مقامش را.
تو رهگذری بودی که مرا از عرش به فرش کشاندی،
تو آن معبری تنها بودی که منی را که از چشم خلق
دور مانده بودم را آشکار ساختی و من را با هر آنچه که از بذر تاریکی و پستی داشتی و از شیطان به امانت گرفته بودی را به مَنَش دادی
من، عاشقی تنها بودم
نه از باغبانی سر در میاوردم و نه از کژ طبعی خلق.
تو، منِ وحشی را به روزی انداختی که نه
لذت آزادی و طغیان گریم را ببرم،
نه آنگونه مطیع و رام همچون اکثریت
تو شعله هایم را به زوال کشاندی اما،
اکنون که انتظار داشتی در جهنم خویش بپوسم،
بیا و ببین که چگونه از همان بذر تفرقه و نفاق،
بیشه زاری بی کرانه ساخته ام که زیبایی اش مستت میکند
آنچه از درون من بیرون کشیدی،
اکنون در طبیعت و کائنات جلوه گاهی حیرت آورست
اکنون که همه چیز سر و سامان گرفت،
دلیلی برای ماندن ندارم،
در انتظار دستی از سوی عشقم که در آن،
طعم بهشتی را بکشم که از من دریغش ساختی
سام بازگشت و زال قهرمانش را در آغوش کشید،
تو
اما،
اما،
اما هرگز بازنخواهی گشت.......
آرش غدیر