گر یاد تو شبی مارا گذری داشت
بر حال پریشان ما هم نظری داشت
ایام بَرد یاد هر آن کس که بر دیده نباشد
دیوانگی ما که بر دل سنگت معبری داشت
فارق ز یاد من وهستیم به یادت به چه حالی
از بارغم شوق خواب به چشمم حذری داشت
پیوسته نباشد باد موافق مرادت به جوانی
زنهارکه دعای نیمه شبی شاید اثری داشت
یارب مپریشان اندیشه نیکان دعا گوی
شاید به خفا گاهی نظر مختصری داشت
عبدالمجید پرهیز کار
دانی که چگونه سادگی کارم شد
مبنایی ز بهر عشق و احساسم شد
چون، حال من ز سادگی خوش تر است
بی مستی و راستی، دل، آسوده تر است
من عاشق آن صدق و صفایت شده ام
گویی که در عشق چون زلیخا شده ام
مهسا احسانی فرد
بی محابا عاشقی کن با درخت
بی محابا دشمنت را دوست دار ..
بی محابا با نسیم و نور ماه همخواب شو
دست در بازوی یک یاس جوان انداز و مست
هم قدم شو با تن عریان یک پیچک به دشت
بی محابا عاشقی کن عاشقی..
زهرا سادات
آرام آرام باید که گام برداشت
آرام آرام باید قسمتهای
تاریک زندگی را پاک کرد
آرام آرام میشود
دشت خشکی را
پر از لاله های زیبا و
سبزه زار کرد
آرام آرام
میشود سینه عشق را شکافت و
وارد آن شد و جاودانه شد
آرام آرام
همه چیز قابل حلاجی است
میشود کوه ها را جابجا کرد و
شهری نو برای حال و آینده گان بنا کرد
میشود با کلمات قصار
جمله ای افسانه ای نوشت
غم روزگار را به کناری زد و
در عوض از بودن و جاودانه زیستن نوشت
میشود
آرام آرام
وارد کهکشانهای پنهان درون خود شد
و خود را از نو کشف کرد
آرام آرام
آدمی میتواند به همه چیز برسد
به هر جا و مکانی که وارد می گردد
صلح و دوستی و مهر را به ارمغان آورد
میشود در آرامشی آسمانی
پنجره دلهای تاریک را تمیز کرد
و از پشت پنجره دوران
خود را به همگان آشکار کرد
میشود همانند رعدی خروشان
و پر نور شد
دل تاریکی را شکافی داد
و راه رهایی از بند و اسارت را
بر همگان آشکار ساخت
آرام آرام
میتوان در این زندگی دو روزه
پاک و پاکیزه راه خود را پیدا کرد
از تاریکی ها بدور و
در عوض انسانی آزاده و آگاه شد
و خداوند مهر را آرام آرام
وارد روح و وجود خود کرد
بعد دانش بودن خود را
با او تقسیم کرد
ریشه ای در خاک خوب افکار بست
تا از خشکسالی قلبها
اینگونه خود را دور کرد
آرام آرام
در راه عمر
میشود اسی های همدلی را
برای خود پیدا کرد
دست در دست
با آنان بود و گشت
و راه فردوس را پر رنگ کرد
لباسی با رنگ زیبای آسمانی
را بر تن کرد و
آرام آرام
حل مشکلات این جهان را
حلاجی و پیدا
و به همگان بیان کرد
آرام آرام
میشود
از دل کلمات و فعل و فاعل ها
راهی نوین برای عبور از مرز تمدن ها جستجو و پیدا کرد
فقط کافیست
آرام آرام
اسماعیل شجاعیان
به کسی یادگاری ندهید
از کسی یادگاری نگیرید
وقتی نیستی
وقتی نیست
یادگاریها سنگینی میکنند
از یادگاریها
تنها جنازهات برروی آب میماند
بی آه
بی آب
بی خاک
خورشید؛
تنها
برتباهی انسان میتابد
به کسی یادگاری ندهید
از کسی یادگاری نگیرد
وقتی قرار است
هیچکس نماند
هیچ وقت نمیماند
بگذار یادگاریها لااقل
آبِ عذابش نباشد
دوست داشتن تو
اگر اشتباه بود
دوست داشتن من
هیچ وقت
اشتباه نبودهست
زیرا که عشق نور است و
بر نور؛
اشتباه را، راه نیست
عطری از عشق
در من یادگاریست
عطری از آه
عطری از آب
عطری از خاک
عطری از نور
برتباهیام نخند
کاش
آهِ نفست
از عشق نبود
ضیغم نیکجو وکیل آباد
کی میشود که باز با ما مهربان شوی
چون جوی اب صاف کنارم روان شوی
بوی بهار آید و بهتر که همسفر
با کاروانِ باغِ گلِ ارغوان شوی
از بس که دیر کرده ای ،من نصف جان شدم
نصف دگر بگیر، چو در اصفهان شوی
مهمان من تو باش تا جانرا فدا کنم
یک جام بوسه خواهم اگر ، میزبان شوی
ای آهوی رمیده اجازت بده که ما
ناز ترا کشیم نه از ما نهان شوی
من دکترای عشق ز مجنون گرفته ام
آخر چرا رفوزه تو در امتحان شوی
گر روزی ماه در بغل مادرش شود
ترسم به جای ماه تو در آسمان شوی
ای پادشاه حسن که حق داده ای طلاق
ای وای اگر تو خسرو صاحبقران شوی
جعفر تهرانی
با علی....
مکه در ماه رجب یکبار دیگر جان گرفت.
همدم و همراز احمد را شبی دامان گرفت.
از درون کعبه نوری رو بسوی آسمان
کز شعاعش نور تا عرش خدا جولان گرفت.
فاطمه در کعبه زاده کودکی از جنس نور.
جبرییل احسنت گفت و سجده بر انسان گرفت.
با علی رازی خدا در خانه اش شد آشکار
کعبه از هفت آسمان در. زادنش رجحان گرفت.
نور اسلام از درون خانه ی احمد شکفت.
نوجوانی تازه پا کو حرمت پیران گرفت
افتخارش اولین ها راه نیک و راه پاک.
دُر پاک شیعه را از مکتب انسان گرفت.
عشقبازی جلوه ی بذل و سخاوت در رکوع.
در نمازش می توان از زخم او پیکان گرفت.
گاه بخشش جلوه ی بذل و سخاوت را ببین.
در نمازش سائلی انگشتری آن سان گرفت
با ولایش راه حق بر شیعیان شد آشکار
شد دٰژ مستحکمی و شد بر او دربان گرفت.
نیست لایق هر دلی رو سوی مولایش کند
آتش خشم علی یا آتش سبحان گرفت
محمود رضا کاظمی
پاسخی سخت در خور بود
زمستانِ پس از بهار.
ولی افسوس ، بهار در راه
زخمه زمستانی را که گذشت
بر شاخ و برگ خود
چون شمشیر بیگانهای ناخوانده تا زمستانی دوباره
یادآور امیدی نابجا را
خواهد گریست .
و این امید ریخته همچون شماطه نحس
به تکرار است .
مسعود زعفرانی
گذر هستی وُ این های وُ بسی هوی فقط،
پاره خط بود ،
به گذاری کوتاه
و دو نقطه
سر آغاز سرانجام
که همه ،
یکسره هیچ
ویـن مـیان ،
نقطه چینی
ز سپیدی و سیاه ،
حک کنی در دل هستی، مانا
و تو در آخـرِ این خط
تنها ،
دست خالی
ز ره رفته به بنبست خیال ،
ردّ ِ پایی امـّا .....
ردّ ِ پایی امـّا .....
پریوش نبئی
پیچید به خیروُ ما سبقت گرفتیم به سلامت
فقط آینه ِ بغل ِ دل بود که شکست
گفتیم غرامت بی غرامت
برو جان ِ شیرین ، سرت سلامت
آرزو حاجی طاهروردی