سحر بلبل شکایت از وفا کرد

سحر بلبل شکایت از وفا کرد
که عشق محبوبم من را جدا کرد
در این ره باید بگذار و بگذشت
که عشق دین و جهانم بر ملا کرد

.......تبت دارم.....
تب دارم سر زلفت بنازم
لبت گیرم به مژگانت بنازم
چو خنجر در دل دریا بمانید
فریبا مرحبا راحت بسازم


سیاوش دریابار

آن چشمان همچون ستاره‌ات

آن چشمان همچون ستاره‌ات
درخشش و برق عجیبی دارد
درخشان است همچون الماس
طرح شاهکار و بی‌رقیبی دارد
من به شکل پرنده‌ای هستم
در آسمان آبی آن چشمان تو
حال من در گسترهٔ دنیای تو
حال شادمان و غریبی دارد
چشمانت نور می‌بخشد آری
بر صحرای تاریک این دل تنها

گرچه در شهرمان زیبارویان فراوانند اما
کدامش تواند هم زیبا و هم مهربان باشد؟
گرچه در شهر دختران بسیارند ولی خوب اما
کدامش تواند مثل تو حکیم و خوش‌زبان باشد؟
چشمانت برای من همانند شمس است برای مولانا

مردمک چشمانت مثل دو مروارید زیبا
افتاده در برکهٔ زلال آن چشمان خنکت
مژه‌‌ات سایه انداخته بر چشمهٔ چشمان
نسیم می‌وزد ز چشمت و منم شاپرکت
دلم نفس می‌کشد در هوای چشمان تو
همچو گلستان است سرسبز و خوش‌هوا

چشمانت گویی که خندانند همچون کودکان
چشمانت عطرآگینند مثل عطر شکوفه و باران
برای توصیف چشمان تو باید هزاران شعر سرود
من آماده‌ام که بنویسم ز چشمانت به حد یک دیوان
با تو می‌توان هر لحظه شاعر بود نوشت و سرود بی‌انتها

چشمانت طبیب حاذقند برای بیماری روحی این دل
گویی آفریده گردیدند برای درمان و بهبودی این دل
چشمانت مداوا می‌کند هر چه غم دارم همه یکجا
آن چشمانت که باشند دگر غصه‌ای ندارم بر دل
دیروز فراموش است و بی‌خیالم ز‌ همه فرداها

چشمانت مرهم است برای زخم‌های دلم
همانند دارو همانند آرامش‌بخش مانند دوا
من با تو خرم و عاشق و شادمان می‌گردم آری
یادت مرا خندان می‌کند هر کجا که باشم هر کجا

چشمانت مرا شکوفا می‌کنند می‌شکفم ز خوشحالی
آن‌ها برایم همچون ستاره‌اند در دل این تاریکی شب‌ها
چشمانت بی‌گمان از جنس زمین نیستند از بهشتند آری
راز جاذبهٔ چشمت برای هر منجم باشد یک پرسش و معما

چشمانت را بیار و این دل تاریک مرا روشن نما
عطر و زیبایی‌ زن نعمت است در دین و آیین ما
چشمانت را بیار و هر چه غصه است از ما بشور
چشمانت به‌راستی ملکهٔ چشمان است ای دلربا

چشمانت می‌برد مرا تا مرز‌های رهایی از غصه‌ها
این همان عشق است که شفا می‌دهد دیوانه‌ها
چشمانت‌ دگر همره رویا و خیال ماست تا لب گور

چشمانت همانند گل است نشاط‌آور است و گیرا

محمد رضا ذبیحی دان

در هجوم خاموشی

در هجوم خاموشی
به خاک افتاده لبخندم
و من در گرداب نفرین
مانده‌ام
با ظلمت این آتش چه کنم
لااقل می توانستی
دروغ بگویی
مثلاً بگویی بر می گردی
فکر کن
حالا تمام زنگ‌های خطر
به صدا در امده‌اند
بی اشتهایی
بی قراری
و هر چه بی توی دنیاست
سراغم آمده
دیگر همه‌ی صبرم ته کشیده
مدام بر سر اتاق داد می زنم
حالا هم می‌روم
شمعدانی پشت پنجره را می شکنم
خیرگی کوچه را
با نگاه پرده کور می‌کنم
آن گاه زخمم را
با یکی دو هورت
قهوه‌ی قاجار می بندم
تا خستگی‌ام از گلوی خواب
بیرون بزند

ساکت شدم
بغلم می کنی؟


مرضیه شهرزاد

کاش کبوتری بودم که بر بام تو پرواز میکردم

کاش کبوتری بودم که بر بام تو پرواز میکردم
کاش هیچ وقت زمان با تو بودن تمام نمی شد کاش زمان می ایستاد 

و من فقط تو را نگاه میکردم کاش قدر زمانی که یا تو بودم 

را می‌دانستم ای کاش ما آدمها می‌فهمیدیم فرصت ها خیلی کم هستند 

ای کاش فرصت را از استفاده میکردم 

ولی افسوس صد افسوس که عمر گذشت زمان گذشت 

و با تو بودن گذشت خداحافظ عشقم من


منصوره برادران نگهبان

هرگز درک نکردم

هرگز درک نکردم
که چرا
(سکوت نشانه رضایت است)
شاید نشانه جوابی باشد
به قدری دردناک
که زبان از گفتنش ناتوان است
یا شاید نشانه خود درد باشد
درد عشق
درد هجر
درد تنهایی
یا شاید
دردی که لبان را برهم می دوزد

محمد فلاحیان

تا بوده جهان بوده و تا هست جهان هست

تا بوده جهان بوده و تا هست جهان هست
تا هست همان بوده و تا هست همان هست

گفتند به یکی زین یک نگری خاطر مرنجان
خندید و گفت با گفتن من رنج عیان هست

در چشمه معشوق شبی شعله عاشق نهادند
جمله جهان به یک موی معشق خزان هست

با لکنت هر جنبنده نشاید شمردن سجایع
از روز ازل ملایک شمرده و همچنان هست

ای جمله همه جمع شده بر در معشوق
عاشق نشوید رنج عشقش به جهان هست

من در غم اوی او در غم یاران سحر خیز
از نو بسازیم که چنین بود و چنان هست

من از لب یار ندیدم جز ذکر و دعای لب معشوق
فردوس بر این مفتخر است تا نور عیان هست

دریا مده دل را به صد باد بهاری که گویند نیرزد
یک موی رخش گر بشود عمرت به لبان هست

سیاوش دریابار

بر دوش میکشم خود را خاطرات را

بر دوش میکشم خود را
خاطرات را
امید را
در این راهی که پایانش نیست پدیدار .
بر دوشم سنگین است کودکی
شانه می‌شکند بارِ دردِ ترانه‌های ناگفته
حرفهای نازده
بار سنگین دل و دردش
زمینت نمی‌نهم
می‌برم با خود بار را در این راه سخت دشوار
شاید راهی باشد برای من
برای ما
که می‌شکنیم و همچنان در راهیم
مایی که دردمان
حرفمان
رازمان ،آشناست چون تنهایی.


مسعود زعفرانی

رفت هم چو پرنده از این شهر پرواز کرد

رفت هم چو پرنده از این شهر پرواز کرد
عشق را ندید و با من سر جنگ آغاز کرد

رفت تا غم عشق او در جوانی پیر کند
آخر این غم عشق سر دیوانه گی ها باز کرد

‌ من که گفتم عشق من را می کشاند گوشه قبر
این سخن نشنید از من خود را لجباز کرد

رفت تا یک روز بشود درد غم در کنج دلم
عاقبت با رفتنش من را ترانه سا ز کرد

در مقابل عشق او دادم همه هستی و قلب
او فقط بر عشق من یک عمر خنده ناز کرد

فکر کردم چند روزی او قهر باشد و دور
رفت با لج از زندگی من به دائم پرواز کرد

من که یک عمری بدهکارم به این دل
رفت برای آن رقیبان عشق را ابراز کرد


سجاد اوسیانی

به قلب عهد شکن ها نمی‌رسد برکت

شبی که رفت، نشستی و با خودت گفتی
که سفره دار سکوتت بمان و ناله نکن
برای شرح پلاسیدگی احساست
غرور کاغذ بی چاره را مچاله نکن
.
نترس چون به قرنطینگی نیازی نیست
غم وبا زده‌ ات را کسی نمی‌بیند
که عشق یک طرفه گرچه نقره داغت کرد
دل خدا زده‌ ات را کسی نمی‌بیند
.
ولی...مچاله شدی در هجوم افکارت
و گوش بالش ات از زنگ ضجه‌ها کر شد
تمام حرف مگوی ات بدون چاپ شدن
کتاب درد دل پر فروش کشور شد
.
چرا که لحظه‌ی تقسیم منصفانه‌ی عشق
به هر کسی نرسیده زبان ابرازش
همان زبان مقدس که می‌خورد سوگند
به میل پر کشش ِ خانمان براندازش
.
تو قهرمان شکستی، سرت سلامت باد
قمارباز بزرگی که غرق باختن است
شبیه ماهی آزاد ماجراجویی
که در خلاف جهت، در هوای تاختن است
.
تو برگزیده ترینی برای رنجیدن
برای طعنه شنیدن ولی نترسیدن
حلول محض مصیبت تو را مهیا کرد
برای دست کشیدن، برای بخشیدن
.
به احترام طلوعی دوباره از خورشید
از این جراحت جای برش جوانه بزن
جهان به تو عطشی تازه‌تر بدهکار است
نمیر و از دل خاکستر ات زبانه بزن
.
گمان فلسفه بافان برای معنی عمر
عبور پر تنش از دردهای طولانی‌ست
بلوغ سقف نپاشیده از تب توفان
نصیب خستگی اش درزهای نورانی‌ست
.
تمام قصه‌ی هستی تنیده در رنج است
بیان دائمی اش را کسی نمی‌بیند
به یک نگاه سنابر همیشه سر سبز است
خزان دائمی اش را کسی نمی‌بیند
.
خیال دانه‌ی مدفون گره نخورده به خواب
که این سکوت سرآغاز پر هیاهویی‌ست
میان جنگل اندوهناک بی مرگی
صدای باد مسیحانه در خوشا گویی‌ست
.
خوشا به حال تبر خوردگان بی مهری
چرا که در رسش سبز زندگی هستند
خوشا به حال ترک خوردگان تنهایی
که در مسیر شفا از شکستگی هستند
.
به قلب عهد شکن ها نمی‌رسد برکت
که بوی زهم خیانت نمی‌رود از یاد
گناه‌کار پشیمان به چشم خواهد دید
گلوی مزرعه‌ی خون چه می‌کند فریاد...


زهرا آهن