بار دیگر شب شد

بار دیگر شب شد
ولی دیگر نرفت
انگار غم آسمان برای رفتنت
بیشتر از من است
من عزادار
اسمان غمگین و تار
هوا ابری،هوا تیره
همه اینها را
او بود که گذاشت بر یادگار
اسمان دیگر بس است
دیگر این گریه و زاری را بس است
دیگر خوردن حسرت ان ابر بهاری را بس است
دیگر آن مایه شادابی نیست
دیگر آن همدم روزهای تنهایی نیست
بعد او صدای باد
برایم همچو لالایی نیست
پس آسمان
تیره و تاریک بمان
همچون او نباش و پیش من
در همین نزدیک بمان
ولی دیگر برای من
برای تو
چاره ای جز
ناچاری نیست


محمد فلاحیان

هرگز درک نکردم

هرگز درک نکردم
که چرا
(سکوت نشانه رضایت است)
شاید نشانه جوابی باشد
به قدری دردناک
که زبان از گفتنش ناتوان است
یا شاید نشانه خود درد باشد
درد عشق
درد هجر
درد تنهایی
یا شاید
دردی که لبان را برهم می دوزد

محمد فلاحیان

همچو مادری ام

همچو مادری ام
که برای کودک زیر آوار
لالایی می‌خواند
می‌داند کودکش هست
اما هرگز اورا نخواهد دید
همچو بومی خاک گرفته
در گوشه خلوت تنهایی خود
در انتظار رنگ
که‌رویش بنشیند
همچو دریا
که از خروش موج گله داشت
اما
امروز باد نیامد
تا مهمان دریا را بیاورد
همچو ماهی که در تنگ
رو به رویش دریاست
همچو روباهی که از زاغ
تکه پنیری میخواست
نه تمامش را
همچو بادبادک
که برای پرواز
انتظار باد می‌کشد


محمد فلاحیان