در پیله‌ام چای دم کردم

در پیله‌ام
چای دم کردم
گاه گاهی می‌نشینم و به نور فکر می‌کنم
چشمانم را می‌بندم
قلب صدایش در پیله می‌پیچد
نور در فقدان معشوق را چه صنم
آنگاه عقل هم همدست است
فرمانش می‌دهد
فراموش کن پروانگی
تو به حکم دل
محکومی به زندگی پیله‌گی
و من خاموش می‌مانم
آنگونه که نوغان‌دار
مپندارد در آینده‌ای نزدیک
قصد پروانگی دارم
و چنباتمه زده‌ام
در مثلثِ
دل، عقل و نور
دگر نمی‌دانم
کدامیک می‌رساندم به او
هاج و واج بودم در ابریشم عادت
قلم با خطی خوش نوشت
دست بشوی از او
من در این پیله
نقش ساعتی را کشیدم
رو به روی قلم گذاشتم
پرسید این چیست؟
گفتمش: این است زمان پروانگی
ناگاه نوغان‌دار
چوبرگی خشک پیله را با دو انگشت درید
و گویی پایانی خوش بود برای کرمی که بود در بلاتکلفی
گویی نوغان‌دار به لطف قلم
آگاه شد از زمان پروانه شدن
و چقدر شباهت
از نوغان‌دار تا اوضاع این جماعت
و از قلم تا آگاهی حاصل از قلم
و مرگی چنین.


یلدا صالحی

پیله را می‌رُفتم

پیله را می‌رُفتم
با خود گفتم: کسی چه می‌داند
شاید عشق، وابسته به حضور دیگری نیست
شاید عشق، خاصیتیست در من که باید از عمق دلم
استخراج کنم
کسی می‌تواند عشق را توصیف کند؟
چه می‌دانم
بگوید: مثل درخت سبز است
مثل نور هبوت می‌کند...
در حین رُفتن
چند کتاب یافتم
کنارم جای می‌دهم
می‌خواهم فردای پروانگی
آگاه باشم
عمر پروانه یک 24 است
باید بدانم ساعاتش را هدر نکنم
باید در همین مدت کوتاه
اثری از خویشتنم خلق کنم
باید غوک عاشق را ببینم
باید هم‌نشین ماه شوم
کاش شب مهتابی پروانه شوم
زین رو که ماه را دوباره ملاقات کنم
باید از تنهایی ماه نوشتار کنم
باید شمعدانی را بو کنم
باید اندک زمانی لب برکه
با سنجاقک ملاقات کنم
و بپرسم از خاصیت عشق
کسی چه می‌داند
شاید عشق در من است
که دلیل تکرار روزهای پیله‌گی من است.


یلدا صالحی

فردای پروانگی اگر به دنبالت آمدم

فردای پروانگی
اگر به دنبالت آمدم
نشان از این نیست که برگردی
می‌خواهم بدانم شانه را کجا گذاشتی
موهایم در پیله بلند شدند
و موهایم از صبح پروانگی
به دستان دیگری شانه خواهد شد
و رنجور مباش از من
عادت کرده است
فراموش نمی‌کند
ذهنش به تکرار نشسته است
و تنها من
می‌دانم، چه شد که دیوانه است.


یلدا صالحی

بعد از گذر از تپه های دل

بعد از گذر از تپه های دل
می یابی ام
اما،
من
لبریزم از نگفته ها
کاش پیمانهٔ صبر تا ابد گنجایش داشت.

یلدا صالحی