مثل چشمه سارِ قلبم

مثل چشمه سارِ قلبم
که زلال بسترش رو کوه ندیده
مثل ارغوانِ سرخی
که نشون نمی ده رنگ ازش پریده
مثل سایه راه می رم
سبک و پر از حضور و بی اراده
مثل اون اقاقی ام من ،
تکیه گاه و سایه گاه اما خمیده


نردبان کهنه ای که
آدما رو به صعود راه رسونده
تکه های پازلی که
روی میز بازی نیمه کاره مونده
اون منم طرحی که نقاش
سرنوشتشو بدون رنگ کشیده
پنجره ای رو به آفتاب ،
دست معمار بین دیوارا نشونده

الهام ابوالحسنی

او که از عاشقی و رسم وفا دم می زد

او که از عاشقی و رسم وفا دم می زد
غصه هایش به دلم یک شبه باری شد و رفت

پیچکی بود که دائم به تنم می پیچید
آنقَدَر رفت به بالا که بهاری شد و رفت

بر سر راه من ِ سنگ اگر آمده بود
رود بی حوصله ای بودکه جاری شدو رفت

سادگی از من و دل بود که بازیچه شدیم
کفتری بود که هم رنگ قناری شد و رفت

رفتنش حادثه ای بود که ویرانی داشت
نزد ما خاطره ی تیره و تاری شد و رفت

دل من شد همه صد دانه ی یاقوتی وخون
بانی له شدن قلب اناری شد و رفت

او که می رفت ولی لحظه ای اندیشه نکرد
لحظه هایم به سرِ چوبه ی داری شد و رفت


الهام ابوالحسنی

شاید غرور و خودداری واسه اشکات سد باشه

شاید غرور و خودداری واسه اشکات سد باشه
ولی خوبه یکی اندوه آدم رو بلد باشه

شاید چشمها که می خندند تهش یک غصه می لرزه
کسی حرف نگفته رو اگه بفهمه می ارزه

همیشه اون که تو واسش عزیزی نور امیده
توی هر حالتی باشی بازم دل به دلت می ده

اونی که از دل خستت خبر داره ولی می ره
و می دونه نگاه تو میون غصه زنجیره

همون بهتر که پاهاتو تو محکم برداری
برای هیچکسِ دیگه دل و جونت رو نگذاری

یه وقتاآدم ازتنهایی وسایش نمی ترسه نمی میره
همه از دور خوب اما دل از نامردمی سیره

الهام ابوالحسنی