ابرها رفتند

ابرها رفتند
برگ ها ریختند
کلاغ ها پریدند
من ماندم ودیوار

مهراب محمدنیا

هزار و یک ورق از قصه را به باد سپرد

هزار و یک ورق از قصه را به باد سپرد
در این میان وَرَقی مانده را به یاد سپرد
تمام حسرت بر باد رفته را یکجا
به دست مرگ نفسهای بامداد سپرد
نشان هستی من را ندید و آخر راه
به بی نشانی یک خاک بی نماد سپرد
به نغمه خوانی لبخند، زهرخندی زد
سپس به آهِ پر از لحظه های شاد سپرد
میان قصه ی بود و نبود، بود ولی
در این غزل همه ی بود را به باد سپرد
میان جاده، پی ردّی از غبار فراق
تمام ردّ  سفر را به گردباد سپرد

علی اصغر رضایی مقدم

من آن پرنده خو کرده در قفسم

من آن پرنده خو کرده در قفسم
بگزار نغمه تنهایی بخوانم در قفسم
چه خوش باشم منو نقابم و قفسم
چه کم دارم نباشد چیزی کم در قفسم
تو مرا هر روز بینی شادم در قفسم
آبی ، دانی ، بین چه خوشم در قفسم
مرا با پرندگان آزاد چه کار ، خوشم در قفسم
مگیرید مرا از این خوشی که در قفسم
تا روزی روحم گیرند بگزارید در قفسم
رهایم کن ، بگذار بمانم در قفسم

سید حسین مبارکی

خزان و شوق جان، خزان و شور عشق

خزان و شوق جان، خزان و شور عشق
خزان و زندگی، میان نور عشق
خزان و سوز دل، خزان و ساز یار
که می کشد دلم، همیشه جور عشق
تمام شاخه ها، گرفته رنگ شعر
و رقص واژه ها، پی حضور عشق
رباعی منتظر، قصیده بی قرار
غزل به سر کند، کمی مرور عشق
خزان و حیرت عجیب عاشقان
چگونه طی شود پل عبور عشق
کنار ارغوان، شکفته دفترم
گرفته شعر من، تب و غرور عشق
قلم «رها» شود، به دست شاعران
زند به عمق جان، دم از ظهور عشق


بهروز قاسمی

رفته ام تا که به آسوده ترین کارشوی

رفته ام تا که به آسوده ترین کارشوی
بشکن این قلب مرا طالب دیدار شوی
می روم خواب تو را از سر اخگر گیرم
من به رامت شده ام سایه افکار شوی
خاطرات تو بدان آینه بر جانم گشت
گر بر قصی صنما چهره هوشیار شوی

وادی شعر و غزل وادی الافان نیست
ورنه هر شعر غزل طالب گفتار شوی
من جفا دیدم از آن غیر کسان میدانی
در ره عشق شدی صاحب کردار شوی
پیکر از کوه بتراشم که تو را پس گیرم
دشمنت را بشناسم تابه کی خار شوی
آمدی تا که هوا دار تو باشم سر عشق
از بر عشق تو هم صاحب پندار شوی
جعفری یاد تو در سفره احسان بشود
از سپیده چه خبر هر دفعه بیمار شوی

علی جعفری

صدای سکوت پیچید

صدای سکوت پیچید
سایه‌ ی تاریکی در میان کوچه ها
بی پروا
از سرزمین خوابم می‌گذشت
در رگ‌های من جاری شد مرگ
صدای پایم را می شنوم
گویا من جا مانده ام
در انتظار یک صدا
از فضای خسته ی من
از بی رنگی ناگهان رنگ باخت
گیاه تلخ افسوس
وصدایی در تاریکی من گم شد
و فضا را از خود پر کرد
فریاد زدم
پنجره ای باز شد
باد می آمد در نوسان فضا
من به دنبالش می دویدم بیهوده
ای روشنی های فریب
مرا تنها گذار

فرهاد ظفری

دل اگر هم‌نفس آتش نمرودی شد

دل اگر هم‌نفس آتش نمرودی شد
عینک چشم تو با سفسطه ها دودی شد

غرضی داشتی از عاشقی و عاشق تو
پیر در فلسفه ی عشق به این زودی شد

شهر انگور تو از میکده ام مست نشد
صبر حلوای منم سرکه‌ی بالودی شد

همه تن عمر شد و رفت عنان از دل ما
همنشینم علف هرز ، نه داوودی شد

دلم از مغلطه های تو به تنگ آمد و دید
جمله ی عشق تو در زمره ی نابودی شد

آب کُر بود دل من که قلیلش کردی
حیف قلبم نجس از آنچه تو آلودی شد

صرف شد عمر تو و من به ندانم کاری
پس از این حادثه آنگونه که فرمودی شد

غزل از قافیه تنگ آمد و با شاعر گفت
شب عرفان ، سحر و دیده نیاسودی شد.


عرفان اسماعیلی

خبرهایی ست دردلت ؛

خبرهایی ست
دردلت ؛
من بی خبرم.

بشه :
برای تو
باید گذشت ،
ازدنیا

از عشق تو نوشتن
یعنی یاد تو بودن
حریف تمام دلتنگی های من است


خیال تو هم زیباست
شب هنگام
نور مهتاب از چشمان تو می تابد

پناه می برم
به سه گانی های سپید
از روزگارم که رنگ سیاهی ست

آنقدر گریسته ام
آینه ها هم چهره مرا فراموش کرده
اما از خاطرم نرفتی

به یاد تو زنده ام
نهال عشقی
کاش باران نمی آمد
تگرگ شکوفه ها را خواهد زد

سید حسن نبی پور

و دستانت خورجینی‌‌ست

و دستانت خورجینی‌‌ست
که اشک ها را
از چشمانم
دانه چین میکند

و دستانت خورجینی‌ست
که غصه ها را
از سینه ام
خوشه چین میکند

در فاصله‌ی دست ها
سد چشمانم پر شد
و غصه ها
به چله رسیدند‌‌...


علیرضا یوسفی