ترا با شوق چشمانم تقاضا می کنم هر شب

ترا با شوق چشمانم تقاضا می کنم هر شب
گذرگاه خیالت را تماشا می کنم هر شب
نمایی دلربا دارد، سراب چهره ات در خواب
که بودن در کنارت را، تمنا می کنم هر شب
دریغا در دل رویا، نبوسیدم ترا حتی
میان قاب این حسرت، تقلا می کنم هر شب
شبیه فرد معتادی، فقط جان می کنم بی تو
که دارم با خماری ها، مدارا می کنم هر شب
نفوذ این غزل در تو، کماکان می شود مشهود
همین ذوق سرودن را،شکوفامی کنم هرشب
کنارت بودنم شاید، توهم باشد اما باز
نمی دانم چرا این راز، افشا می کنم هر شب
نشد بی یاد تو هرگز، نفس را هم «رها» سازم
به ذهنم لحظه ی دیدار، القا می کنم هر شب

بهروز قاسمی

خزان و شوق جان، خزان و شور عشق

خزان و شوق جان، خزان و شور عشق
خزان و زندگی، میان نور عشق
خزان و سوز دل، خزان و ساز یار
که می کشد دلم، همیشه جور عشق
تمام شاخه ها، گرفته رنگ شعر
و رقص واژه ها، پی حضور عشق
رباعی منتظر، قصیده بی قرار
غزل به سر کند، کمی مرور عشق
خزان و حیرت عجیب عاشقان
چگونه طی شود پل عبور عشق
کنار ارغوان، شکفته دفترم
گرفته شعر من، تب و غرور عشق
قلم «رها» شود، به دست شاعران
زند به عمق جان، دم از ظهور عشق


بهروز قاسمی

‍ در بستری تبدار

‍ در بستری تبدار
رویای فشردن دست هایت
فراری می دهد
سرمای تنهایی ام را
تو
تعبیر شیرین هر خوابی
حس می کنم هر شب
بودنت را
در آغوشم باش
تا سپیده

‍ بهروزقاسمی