مصلحت نیست

مصلحت نیست
قیاست بکنم با دریــا
تو همان امن ترین ساحل ِ دنیای منی

هما_کشتگر

عیدتون مبارک

حق چو دید آن نور مطلق در حضور
آفرید از نور او صد بحر نور
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر زاو موجود نیست
میلاد نبی اکرم (ص) و امام صادق(ع)گرامی باد

چه شد که از غمِ من دل تو با صفا کردی

چه شد که از غمِ من دل تو با صفا کردی
چه شد که بار دگر هم مرا صدا کردی

ز یاد بردن و بیگانگی مرام تو بود
چه شد که بر سر عقل آمدی وفا کردی

منم که در تب هر دو لب تو می سوزم
تویی که کیش مرا با غم آشنا کردی

بیا که مهر تو تا هم ابد به سینه ام
سپرده ام، تبِ کینه تو مبتلا کردی

بیا که با همه بی هم زبانیت ای گل
به قهر برده ز یاد و به من جفا کردی


منم که لطف و صفا کردم و جفا دیدم
تویی که با همه سیری به من خطا کردی

بیا که شد دلِ من با تو مرتضیٰ ای ماه
بیا که گل همه با میمنت سرا کردی

اگرچه مهر خدا بر سرای ما نشود
بیا که مهر خدا بر سرای ما کردی

گرفته من که گلویم صدا زدم بس وای
بیا که با رخِ خود این صدا رسا کردی

سعید ای که تو فریاد این صدا هستی
بگو که از غم عشقت خدا خدا کردی

سعید مصیبی

هرکس وطنی دارد و اهلیت جایی

هرکس
وطنی دارد و اهلیت جایی
من اهل دیارِ دلـ بی‌تاب تو هستم :)

حسین_مرادی

باید رها شوم

باید رها شوم
از حَجمِ
سوالهای بی جوابِ درختان سبز
باید رها شوم
از خَزانِ سردرگم پاییز
از نغمه های شکست خورده ی آبان
از چشم های باران زده ی اندوه
باید رها شوم
از شِکوه های مادران سرخ ،
از برگ ریزانِ گیجِ آذر
از رُفتگران غمگینِ خیابان
از زخم های کهنه ی سکوت
از ساچمه های تردید ؛
ل ب های ریزِ فصل ها ...
از پنجره ای گمنام ،
دستانِ کوچکِ دختران پائیز را
بو سه می زنند
باید رها شد ...

رعنا ابراهیمی فرد

از نگاهت سوژه هایی بکر دارم من ولی

از نگاهت سوژه هایی بکر دارم من ولی
ترس دارم تا بگویم یک جهان عاشق شوند

ترس دارم تا ببینند آن رُخَت را عاشقان
بهتر از من وصفِ رویت را به جان ناطق شوند

چشم هایت را اگر بینند ، حتی زاهدان
می پرستند آنقَدَر تا در رهت فاسق شوند

ترس دارم چون که خوبان را ببینی از دلم
بگذری و در نگاهت دیگران لایق شوند

یا که نا اهلان بخوانند از تو یا...ای وایِ من
من بمیرم گر دلت را ناکسان سارق شوند

حس و حالم را نگفتم ترس دارم دیگران
با تو بی دلواپسی در گفتنش صادق شوند

در دلت یک ساحلی از وسعِ دریا سهم من
ترس دارم دیگران آسوده دل ، قایق شوند

از نگاهت من نگویم چون که حتی واژه ها
ترس دارم جان بگیرند آن رُخَت شایق شوند

آنقَدَر محوت شوم یا دل دهی یا جان دهم
تا که آخر هم دو چشمم بر دلت فایق شوند


فاطمه محمدی

چه می دانستم؟؟

چه می دانستم؟؟
عشقت
خواب می چیند از چشمِ شبم
کوچه نشینم می کند به کوی زنجره ها
اشک می شوراند در اشکراههٔ چشمانم
و
سنگ می بندد به گلویم بلور بغضها
چه می دانستم؟؟
در کاخ آرزوهایم
من می گمارد وُ مخروبه ای
که به هر ایوان ویرانه اش
نقش بسته نام صد مجنون
چه می دانستم؟؟
من می مانم وُ بیداری شبها
که نفسهایم
بی رغبت تر از صدایِ ثانیه ها
جلا می بَرَند از جانم
چه می دانستم.......

علیزمان خانمحمدی