جیغ بنفش
نشانه زخمی تپنده بود
تُهمت به پای صداقت چرا زدی؟
آه سیاه
نشانه دردی کشنده بود
خنجر به گاه عبادت چرا زدی؟
منطق کنار غنچه نشد باز و
گُل شکُفت
تیشه زِ راه خیانت چرا زدی؟
از راه یک ستاره رسیدن به بوی ماه
از راه یک سروده رسیدن به رنگ آه
با بال یک ترانه به مهمانی بهار
رُستن چو لاله در عمق یک نگاه
با قایق زمان بر موج حادثه
بر شانه هوا در مِجمر پگاه
با شعر می توان در عشق غوطه خورد
همسایه سکون جاری به حس راه
مهدی عبداله زاده
پائیز میآید ز رَه غوغا به پا کُنَد
تا عقده های کهنه را از دل جدا کُنَد
پائیز ِ پُر باران که دارد رنگ های شاد
عاشقترین را واله وُ سَر در قبا کُنَد
آغوش احساسش پر است از آه وُ درد وُ غم
از زخم ِ عشق خوردهها رفع بلا کُنَد
هی شاخ و شانه میکشد او بین فصلها
اما سرش را در ره مجنون فدا کُنَد
با گردهای پای عاشق از ره ِ جنون
ریزد کمی در چشم وُ چون سرمه ، دوا کُنَد
با خاطراتی از دلی زخمی که خون شده
بر عاشقان او هم دعا بهر شفا کُنَد
در گرگ و میش عاشقی در کوچه های خیس
با عاشقان یکریز هی یا رب چرا ؟ کُنَد
شورش گر است و دربدر دنبال چشم ِ تَر
پائیز میآید ز رَه غوغا به پا کُنَد
فریما محمودی
کاش میدانستم بار آخر است
کاش می دانستم دیگر نمی آیی
همان بهانه های تکراری
کنار جای خالی ات، همان سکوی سیمانی
یادت هست آخرین بار
تو گفتی دفعه بعد همینجا
کاش میدانستم بار آخر است
حالا هم گاهی آنجا می روم
و در همان منظره غرق می شوم
اینبار بدون تو
کاش میدانستم بار آخر است
آخر من که نمی دانستم رفتن چگونه است
پائیز از راه رسیده است
پائیزهای بعد از تو شکل هیچستان است
مانند شایعه ای در روستا
هیچ کجای هیچ جا نیستی
ولی حرف تو همه جا هست
میان دستانم، روح و جانم
من نمیدانستم آخرین بار است
ولی حالا خوب میدانم بار آخر یعنی چه
احسان ناجی
پ.ن:به خدا خودمون از هرچی عشق وعاشقی مهمترینیم..
باش تا مشغله های شب و روزم باشی
جلوه آینه ی رمز و رموزم باشی
بار دیگر به تماشاگه رازم ببری
خرمن شعله ور و رونق سوزم باشی
حال ناکوک مرا مرهم و درمان بشوی
آفتاب سحر و دیده فروزم باشی
عمر کوتاه من و سایه ات ای سرو بلند
باش تا موجب امید هنوزم باشی
بی تو هیچم به خداوندی سِحر نگهت
غمزه ای کن که تب و تاب بروزم باشی
علی معصومی
پ.ن:مگه شعر شاعران هم زندگی کسی رو نابود میکنه...
اگه عاشقید ودلتنگید شعرباید آروم تون کن..
روزگار...
دوخت اون لباسی را
که من و تو بهایش عمرمان را دادیم...
معصومه پیروزه
تا کجای جهان بدوم به دنبالت؟
راه دور نبود؛
اما چه غریبانه گذشت این همه سال ...
دلتنگم؛
اما فقط قلمم این را میداند.
صدای تو
نغمه های یک نهنگ غوطه ور درون آب و من
رهگذری روی فرش ساحل
چشمان تو ستاره شبهای من،
و من...
من؟
پاکان فردوسی
من بغض سرشکسته ی از چشم جاری ام
یک آسمان ترانه ی اندوه و زاری ام
با دل که در نگاه تو افتاده زیر پا
آغوش ِ انحصاری ِ درد و فراری ام
با سایه های مبهم پرواز و آرزو
این سالها به فکر شب سوگواری ام
هی اشک ریختم ز پی ات با کمی غزل
لبریز و مست بوی تنت ، یادگاری ام
شاهد برای زخم دلم ضربه ای عمیق
من بیقرار حسرت آن رود جاری ام
ای عشق بی تو سر به دار آرزو شدم
این بار با تو شوکت باز ِ شکاری ام
فریما محمودی
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم
یا که با خودخواهی ام از زندگی سیرت کنم
هی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزل
تا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنم
خواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تو
مال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنم
گاه عاشق بودی گاهی بلای جان من
خوب یا بد نمیدانم چه تعبیرت کنم
من فقط میخواستم مال خودم باشی همین
من فقط میخواستم پای خودم پیرت کنم
بهزاد غدیری