در چشمهای مهربانت حسِ عشق است
در بوسههای بی امانت حسِ عشق است
زندانیام کن در کنارت مهربانو
وقتی پیاپی در جهانت حسِ عشق است
پروازِ دل را در هوایت دوست دارم
راهی شدن در آسمانت حسِ عشق است
امشب معطر کن برایم زندگی را
عطری که میپیچد ز جانت حسِ عشق است
بگذار حتی زرد باشد فصلِ عشقت
آواره بودن در خزانت حسِ عشق است
مهدی ملکی
در خلوت خشک درختی
در سینه کش آفتابی بی رمق،
در خش خش برگ ریزی
آغوشش را به تماشا نشستم
و بر لخته هایِ خونِ خیالِ خامِ خواستنش
خاموش...
چوتخته سنگ گورستانی متروک
چوب خطم خط خورد،
خط آخر
چمباتمه...
کِز کرده...
با رخت رخوت بر تنم،
سر بر شانه خاکی جاده ای خلوت گذاشته ام
سرابی از دور
عطشم را می آزارد باز...
فرزاد سنایی
به لب هایم
آموخته ام
مهربانی
از تو آغاز میشود
با هزار قصه
لبخندت
فاضله هاشمی
رعد خنده هایت
باران وُ بهاری انداخته در جانم
سبزتر از بهار سبز خدا
بس که خود
خدای بارانی
بر کویر تشنهٔ کشتزارِ من
غریقم به بحر آبی چشمانت
به خدا......
بی آنکه
به فریادم دارد هراسِ مرگ
بس که گوارا دانم در طریقت عشقِ تو
جان بازی وُ جانباختن را
ای که عین بهاری.... به چهار فصل خدای من
.
.
.
آه..... چه بد بشکست ما را
صدای شکستن بغضهایت
به سان شیشه ای
که شکسته باشد
به پای اصابت یک سنگ
آنجا که از رسوب غم
در قطرهٔ اشکهایت
خشکید
شکوفایی هر غنچهٔ نو رس در دل من
که خود سوخته بود از
سوز ثانیه های بی تو
آنگاه که
گریه های بی تاب وصالت
آتشی زد
به همه رشته های خیالم
علیزمان خانمحمدی
در سکوت صدایت میزنم
صدایم را میشنوی؟
برایت از عشق آواز میخوانم
الفبایش را تو نغمه خوانی کن
و نجوایش را گوش کن
که چگونه تو را هر لحظه
می خوانم و می خواهم
تو در آغوش دلتنگی های منی
مارال کناررودی
رنگها در من میچرخند
و من
یک کهکشان کوچک رنگین میشوم
در مدار چرخان خویش
شبنم حکیم هاشمی
باید به کام دلبرت رفتار باشد
حتی اگر معشوقه بدرفتار باشد
حتی اگر زخم زبان هایش مدام است
حتی اگر هربار دل آزار باشد
تا سیب خوش عطرش نصیب ما نگردد
عاشق کماکان شب به شب بیدار باشد
با رفتنش در دل چرا غوغا نباشد
با بودنش زهر هلاهل ، مار باشد
آرام شد با رفتنش سردرد هایم
آرامش وجدان بدکردار باشد
مضراب شب با ضرب گیتارش نخوابید
بیخوابی از امراض قلب زار باشد
چون ساعت از اوقات تلخ ما فراری است
دیوانگی در مغز ما بسیار باشد
یعقوب وار از حوصله خارج شد ایوب
در بستر لوطم زنی بدکار باشد
با مرغ همسایه چرا خوش کرده رفتار
این تلخی آب از کدامین دار باشد
شاید اکالیپتوس این خانه گرامی است
یا توت و انگور از نگاهش خار باشد
از بیستون دیگر دم تیشه نیاید
در خواب شیرین شاید آن بیمار باشد
یا نانوا هم جوش شیرین زد به نان .. یا
در قصر شیرین میل با اغیار باشد
این خسروان فرهاد را گویا ندیدند
چون شهرت شیرین ز کار یار باشد
مجنون تر از فرهاد آیا دهر دیده است
کی بیستون را جرأت اقرار باشد
یا مرغ مینای دلم کج بود منقار
یا دست و پا کج بیش از این آمار باشد
صبح از عبارات مشایه روح دانست
مرغ سحر هم قسمت میخوار باشد
در مسجدی قبل اذان حاجت طلب کرد
مردی که مست و همدم سیگار باشد
چشمان اشک آلود مردان را نبینید...
چون در پیاده رفتنش اسرار باشد
چشمان سرخش کاسه خون ، بغض بسیار
بغضی که اوضاعش چنین غم بار باشد
در بی تفاوت بودن معشوق شک نیست
اما چرا هم صحبتش همکار باشد
طی شد جوانی ، رنگ مو جوگندمی شد
جوگندمی یعنی کسی تودار باشد
آشفتگی های دل ما بود بسیار
چون از خواص عاشقی غم خوار باشد
چون قافیه در هر غزل آمد دلش سوخت
شعر از ترحم های ما بیزار باشد
سرکار خانم دکترای افتخاری است
دکتر چرا باید تنم تب دار باشد
معشوقه ای از هفت خان عشق ،آزاد
معشوقه ای که پست و بی مقدار باشد
آتش بگیرد خانه ات شیرین ، شکستی
قلب کسی که عاشقت هربار باشد
عرفان نیازی به نگاه او ندارد
برسر در قلبم قدم نگذار باشد .
عرفان اسماعیلی
با خود از کوچه ی شب، در گذر بودم من
دست در دست نسیم، در سفر بودم من
با عصایی از نور که ز فانوس به پیشم می ریخت
زیر خاکستر شب، شعله ور بودم من
قصه پنجره ای، در خیال دیوار
از همه پنجره ها باز تر بودم من
شب صدایم می زد، به نماز مهتاب
در خود اندیشیدم شبگذر بودم من
در طلوع چشمه، عکس من جاری شد
آب موجی می زد، بیشتر بودم من
جرعه ای نوشیدم، یاد لبها کویر
در کویر شب خود، تشنه تر بودم من
بی وفا خواهی شد، شب به من گفت این را
با شب خود همدم، تا سحر بودم من
مهدی عبداله زاده
ای دل به بار به مانند ابر بهاری
که نماند در این دنیااا هیچ دلی
بی بهانه باش لحظه ای دمی
شاد باش که نماااند هیچ دمی
آن دمی ک غرق برق روزگاری
خود ندانی ک اسیر بی چون وچرایی
گر بدانی که دمی هیچ است و هیچ
بر خود نپیچی لحظه ای برای هیچ
زکیه ابراهیم پور