رضا هادی، برادر شهید ابراهیم هادی در توصیف روز تولد ابراهیم میگوید:
==============
«در
خانه کوچک و مستأجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی میکردیم؛ اولین
روزهای اردیبهشت سال 1336 بود، پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است، خدا
در اولین روز این ماه پسری به او عطا کرد، او دائما از خدا تشکر میکرد.
هرچند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم ولی پدر برای این پسر تازه
متولد شده خیلی ذوق میکند، البته حق هم دارد پسر خیلی بانمکی است؛ اسم بچه
را هم انتخاب کرد: «ابراهیم». پدرمان نام پیامبری را بر او نهاد که مظهر
صبر و قهرمان توکل و توحید بود و این اسم واقعاً برازنده اوست.
بستگان
و دوستان هر وقت او را میدیدند، با تعجب میگفتند: حسین آقا تو سه فرزند
دیگر هم داری، چرا برای این پسر این قدر خوشحالی میکنی؟ پدر با آرامش خاصی
جواب میداد: این پسر حالت عجیبی دارد و من مطمئنم که ابراهیمِ من، بنده
خوب خدا میشود؛ این پسر نام من را هم زنده میکند. راست میگفت؛ محبت پدر و
مادر به ابراهیم محبت عجیبی بود. هرچند بعد از او خدا یک پسر و یک دختر
دیگر به خانواده ما عطا کرد، اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد.
ساقی بده زان باده ای ،کز درد و غم دورم کند
امشب در این بزم طَرَب ، مخمور مخمورم کند
بنشاند این شبگرد را، این خسته ی پردرد را
وز دل بگیرد گرد را ، دلشاد و مسرورم کند
نامم ز خاطر آن بَرَد ، در حلقه ی مستان برد
از سرمراسامان برد ،سرمست و پرشورم کند
برمن دهد تاب وتبی، روزم کند همچون شبی
پیش سلیمان نبی ، عاجزترازمورم کند
مستی در این بزم طرب، آهسته میگوید به لب
شارع زجرم جرعه ای ، باشد که معذورم کند.
علی مهمیدوند
دل غم دیوانه خورد، غم دل بیگانه بَرد
سگ دل رندانه دَرَد، مرغ دلم می نپرد
روز و شبم تار شده، سوز و تبم یار شده
این تب دلدار شده، ناز همی می نخَرد
ای که تو هم کرده جفا، ای که نداری تو وفا
هم تو نداری که صفا، میش دلم می نچرد
گفت که عاشق نَبُدی، مثل شقایق نَبُدی
گفت که صادق نَبُدی، عشق دلم نابخرَد
گفت سعیدا نه سری، چون به جماعت نظری
نیست تو را، در به دری، من که کنم حرف تو رد
سعید مصیبی
ساعت انشاء بود
/ و چنین گفت معلم با ما:
بچه ها گوش کنید
/ نظر من این است
/ شهدا خورشیدند
مرتضی گفت:شهید
/ چون شقایق سرخ است
دانش آموزی گفت :
/ چون چراغی است که در خانه ی ما می سوزد
و کسی دیگر گفت:
آن درختی است که در باغچه ها می روید
دیگری گفت: شهید
/ داستانی است پر از حادثه و زیبایی
مصطفی گفت : شهید
/ مثل یک نمره ی بیست
/ داخل دفتر قلب من و تو می ماند
سلمان هراتی
رفته ام
از هر چه رنگ
از هر چه خواب
از خستگی عقربه ها
رفته ام
از عطر بی صدای هر چه شعر
از هر چه لب برای گفتن
از هر چه پا برای رسیدن
عجیب است
نگاه می کنم و
هنوز در بنفشه زار گونه ات
چه کودکانه آرمیده ام....
مستانه دادگر
دلتنگی هایت را می خرم
یکجا؛
و در حوله ای از ابر می پیچم؛
تا مبادا پای لنگ پلک دلی سنگی
گوشه ی احساس لطیفت را
روی طاقچه ی عادت لب پر کند
بساط را جمع کن
پروانه آجورلو
حواست هست تنهایم
گره خوردم به غم هایم
پر از کسری یِ عشقت شد
حسابِ جمع وُ مِنهایم
گرفته این گلو دوده
ز خاموشی یِ آوایم
برایت تا غزل گفتم
پر از غم شد الفبایم
نمیدیدی یُ پاشیدی ؟
نمک بر زخمِ پیدایم
حواست هست میگفتی
تو جان بخشی، مسیحایم
اگر تو یوسفم باشی؟
زلیخایم زلیخایم
تو چون آدم منم حوّا
و من در باغِ طوبایم
اگر خامت چنین گشتم
چو بابایم چو بابایم
فریبِ کهنه ای خوردم
و خوردم سیبِ حوّایم
شدم شرمنده یِ اشکم
به سوزِ قلبِ شیدایم
گرفتم فالِ حافظ را
و خواندم رفته یلدایم
حواست هست بودی تو
همان شیرین وُ لیلایم ؟
میثم علی یزدی
شهلا مداوا کن مرا روحم تو ریحان کن هدا
در دایره با تو شدم هر جا تو همره شو مرا
ظاهر نما رویت دگر مردم ز پهلویت جگر
این جان بیارزش ببین پیش خودت دیگر ببر
شهلا میازارم جگر رحمی نما بر من دگر
دلرا نگاهی کن تو گه گاهی بر این عاشق گذر
شهلا تمام زندگی من را پسند بر بردگی
تا با تو کاملتر شوم دیگر شوم بر بندگی
شهلا تمام آرایشم بی تو خودم را میکُشم
با روی تو من زندهام هی پیشتو خودمیکِشم
شهلا بهار جاودان پهلوی این عاشق بمان
تیرت بزن بر جان من بر گو به من لاحق بمان
شهلا ببین عرشی دگر او را چو یوسف تو بخر
از چاه بیرونش بکش در قصر زیبایت ببر
سید جعفر مطلبی