ای فرنگیس دلربا من تاب می‌خواهد دلم

ای فرنگیس دلربا من تاب می‌خواهد دلم
گیسوان فری فریِ ناب می‌خواهد دلم

من برانگیزان عزیزم هی به سوی آفتاب
نور خورشیدیِّ عالَم‌تاب می‌خواهد دلم

من تنیده گشته‌ام در بین پیچِ نورها
چون خِرد عقلِ اولو الالباب می‌خواهد دلم


اربعین آمد که شورش این وجودم را گرفت
نور آرامش چنان مهتاب می‌خواهد دلم

شانه‌هایم گشت لرزان تا به سر شانه زدی
هی شعاع نور با پرتاب می‌خواهد دلم

هر شعاع گیسویت یک عالَمی را آفرید
عالَمی از نور چون محراب می‌خواهد دلم

سید عرشی شدم از ذره‌ی نورت ابد
تا ابد سویت شوم جذّاب می‌خواهد دلم

(سید جعفر مطلبی)

من نوکرِ رعنا قدِ مشکین مژه‌یِ نازِ دیارم

من نوکرِ رعنا قدِ مشکین مژه‌یِ نازِ دیارم
از دستِ رخ و صورتِ فوقِ حسنش هی به فرارم

من چاکرِ لیّن‌سخنِ لب دهنِ بنتِ کبارم
از لحنِ به فوقِ شکر و هم عسلش گشته هوارم

نام آورِ روئین‌تنِ نوشین‌برِ دریایِ ولایم
با جان و سرم تا به ابد در برِ پایش به فدایم

من خادمِ معصومه‌ی زهرائیِّ والایِ خدایم
با همّه وجودم به برَش تا به ابد فوقِ وفایم

من در بغلِ مادرِ هستی ابدالدّهر جوانم
هی بر قدمِ فوقِ به عرشش بزنم بوسه زِ جانم

من شاکرِ درگاهِ همه هستی خداوندِ همایم
بر طاعت او تا به ابد گوش به فرمان ولایم

من‌ سیّدِ همّیشگیِ دستِ کرامات رضایم
عرشی شده‌ی فاطمه‌ام تا به ابد جنبِ طلایم

سید جعفر مطلبی

ای صنم ای بت اعلی ای ماه

ای صنم ای بت اعلی ای ماه
بی تو بر کس نشود دیگر راه

ناز من سروِ به قدّی قامت
بس بلندی نرسم بر گامت

دیگر از روی تو چشمم نشود
تا ابد رویِ تو در دل برود

روی تو کجا که عنقا برسد
هر چه پرواز به بالا نرسد

باز گویَم ز چنین بی مرغی
کی توان بر او رسد سیمرغی

نه چو مرغی نه زمان و نه مکان
کی خیالات رسد بر سامان

سیّد عرشی گذشت از عنقا
کِی به پای تو رسد ای شهلا


سید جعفر مطلبی

باز بارانت زدی بر دل و هم جان من

باز بارانت زدی بر دل و هم جان من
باز هم من آمدم تا ببینم آن ثمن

بَه چه بارانی صفاست، بر دلم او رو به راه ست
بَه عجب باران شدم، بهر من شور و نواست

ناز آمد در بغل، قطره ها شد چون فسل
حال با باران روم سوی کندوی عسل

باز باران او شده، روی من ریزد هما
نور او بر دل زده چه صفا دارد خدا

همچنان در قطره ها می روم سوی هدا
قطره قطره شد بَرم، تیر مژگان صبا

بارش باران بوَد هدیه ی شهلا به من
هی شوم من مِی زده از تو روی این چمن

عرشیت آمد گُلم در کنارت سنبلم
سیّدم خود کرده ای ای همه جان و دلم

سید جعفر مطلبی

عاقل شدم عاقل شدم بر عقل کل وارد شدم

عاقل شدم عاقل شدم بر عقل کل وارد شدم
حالا که عاقل گشته ام دریا و هم ساحل شدم

عقل از تمامی سر شده چون اول خلقت شده
از هر طرف عقلم زده قطره به آن دریا شده

عقل است و دریای عقول بحری به بالای بحور
حالا که عاقل گشته ام بحری شدم اندر بحور

عاقل کجا داند خدا، عقلم شده سِرِّ هدا
اندر بَرِ حورا شدم عاقل کند من را صدا

عقل عقلِ آن بطحا بوَد اندر برِ زهرا بود
حالا که خود خوانده مرا اندر بَرَم شهلا بود

عاقل اگر خواهی بیا نور است و دریای صفا
هر دم بزن بر عقل خود تا دل شود از تن جدا

عرشی به عقل تا که رسید از دل به دریاها رسید
حالا که عقل نورش شده چون کامل اعلا بدید


سید جعفر مطلبی

در لحظه مستش می شوی دیگر به سامان نِی شوی

در لحظه مستش می شوی دیگر به سامان نِی شوی
در هر دم وَ ساعت تا ابد سوزی و سامان می شوی

هر ساعتی رویش شود این دل مرتب می رود
با یاد پهلوی خوشش جان سوی بالا می شود

آن لحظه عین خلق بود تازه به تو گردد وجود
دیگر ابد با عشق او هر لحظه تشنه در سجود

لحظه نه عین زندگیست جانت فقط در بندگیست
چون روی زیبا دیده ای عاشق شوی دیگر به لیست

وای لحظه نه یک آن بُدش تو می شوی چون او خودش
حالا خودش ره می رود در بحر گشتی قطره اش

تو قطره ای، دریا شدی چون بین موجِ ها شدی
دیگر هیاهو می کنی چون جزء آن بطحا شدی

عرشی بگو سبحان خداست پاک و مطهرتر ز ها ست
سیّد به فریاد بلند، گو او بلندتر از صداست

سید جعفر مطلبی

شهلا مداوا کن مرا روحم تو ریحان کن هدا

شهلا مداوا کن مرا روحم تو ریحان کن هدا
در دایره با تو شدم هر جا تو همره شو مرا

ظاهر نما رویت دگر مردم ز پهلویت جگر
این جان بی‌ارزش ببین پیش خودت دیگر ببر

شهلا میازارم جگر رحمی نما بر من دگر
دل‌را نگاهی کن تو گه گاهی بر این عاشق گذر

شهلا تمام زندگی من را پسند بر بردگی
تا با تو کاملتر شوم دیگر شوم بر بندگی

شهلا تمام آرایشم بی تو خودم را می‌کُشم
با روی تو من زنده‌ام هی پیش‌تو خود‌می‌کِشم

شهلا بهار جاودان پهلوی این عاشق بمان
تیرت بزن بر جان من بر گو به من لاحق بمان

شهلا ببین عرشی دگر او را چو یوسف تو بخر
از چاه بیرونش بکش در قصر زیبایت ببر

سید جعفر مطلبی

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
آن کس که تو او شدی جَنان را چه کند

در وادی مستی و صفا و عشرت
آن کس که تو شد وهم و گمان را چه کند

ما را که دگر بردی و همره کردی
آن همره تو گو غلیان را چه کند


حالا به همه گویم و آخر مستم
آن مست تو گو پس رمضان را چه کند

من عاشقت هستم تو خودت می دانی
آن عاشق تو گوی که جان را چه کند

در معنی معشوق شده ام سر گشته
آن گشته به تو گوی زمان را چه کند

عرشی شده آرزو که فرشت باشد
آن فرش به زیر تو مکان را چه کند


سید جعفر مطلبی

در رهت دل شده بیدار و به خود می بالد

در رهت دل شده بیدار و به خود می بالد
هر چه غیرت به خدا از دل خود می دارد

این جگر خون شده بنگر تو به حال زارم
بهر تو اشک ز چشمان ترم می بارم

از تو جانم صنما تا به ابد می خوانم
شعر جانسوز تو را تا دم آخر آرم


سکراتست که بر دشمن خود می دارم
چه براتست که بر اهل ولا می بارم

صحنه در صحنه ی جان آمدنت خوش باشد
پهن در پهنِ جهان این ثمرت خوش باشد

حال من منتظر لطف و عطایت بانو
این دلم گشته به راه و جان فدایت بانو

سیّد عرشی تمامش وَ دهانش از توست
شد سراسر همه اشعار و کلامش از توست

سید جعفر مطلبی

تمام شاخه ها پر گل تمام سَروها سنبل

تمام شاخه ها پر گل تمام سَروها سنبل
تمام آیه ها معنا بیا ای بهر یاسین گل

همه جا بوی عطر یاس  عدالت می شود احساس
همه عالم پر است از نور بیا نقش نگین یاس

کمال دین شود پیدا  به هر منبر شود لیلا
کمال الملک را معنا  بیا ای یوسف زهرا

به هر جا آیه ی کوثر شود دشمن چنان ابتر
به اشک چشمهای تر  بیا  ای جان پیغمبر

ز هر کوی و ز هر بَرزَن صدای یاعلی بر زن
به هر جا یا علی گفتی بیا امید مرد و زن
   
زمان عیش می آید  به هرجا عشق می بارد
زمان صاحبش هر کس گل نرجس چه می کارد


سید جعفر مطلبی