رنگین کمان آسمان بوسه به چشمان تو زد
ماه خون آلود شب زخمه به موهای تو زد
با طلوع باورت بر گرگ و میش شب بتاب
سیب حوای تنت آتش به شهر واژه زد
آرام شهر آشوب من همبستر شعر و غزل
سرکش نگار بی نشان مهتاب شب های غزل
زیبای عریان ناجیه عشق و هوس بانوی راز
هر شاعر دیوانه ریخت در زیر پاهایت غزل
زیباییه تو شعر خواند محو تماشای توام
بانوی آب و آینه من مست موهای توام
موی رهای تو شکست قلب خدای مرده را
او هم تو را میخواند و من ، زنده به لبهای توام
با خون نوشتم از تو تا نامت جهانی را گرفت
هر کس تو را دید ، زنده شد ، در عشق تو آتش گرفت
پیدا و پنهان میشوی بی رحم و زیبا میشوی
نام تو را خواند آسمان در کوچه ها باران گرفت
نیما ولی زاده
پس کی نظر می کنی؟
بر شعرهای پریشان دفترم
شعر که نه،
ردّ اشک های چکیده بر کاغذ،
ناله های نشت کرده از
خودنویسِ عصیانگر
ترکشِ تنهایی
سوزِ سکوت و ترس
ترس از واق واقِ سگ های
خطرناک و هارِ شهر
کی کم می کنی؟
شرّ فاصله ها را، تو از سَرَم
شرّ ته سیگارهای انباشته در گلدان،
شرّ درهای باز نشده بر ایوان
شرّ پرده ها، پرده ها، پرده ها
کی بسته می شود چشمت؟
بر جاذبهٔ کاغذهای رنگینِ نخ دار،
خانه های پر از خالی،
بطری های بی قواره،
و جایِ مشت های فرورفته بر دیوار
ایستادن در ایستگاه فریب و
خفتن در بستر خودپسندی چرا؟
وقتی که فردا ندیدنی،
دل شکستنی،
بار بستنی،
و پیمان گسستنی است؟
شعرهای مرا بخوان
رنگی بگیر ازآن
رودی ببین روان،
از چشم های من
شاید بهشتمان،
اینجا کنارمان،
در ساحلِ همین
دفترچه پاره هاست
در بین جنگلِ نقش و نگاره هاست
عنایت کرمی
تمام مرا احاطه کن
در تمام مسیرهای
منتهی به قلبم
عوارض وضع کن
سر هر رگی از رگ هایم
چراغ بگذار...
>سبز
>>زرد
>>>قرمز
سبز برای خودت
تا رها باشی در تمام من
زرد برای من که با عشق
به انتظار تو بنشینم...
و قرمز برای دیگران
که وارد نشوند و
به حریم عشق
حرمت قائل باشند...
مانی رسا
مادرم پاک تر از برگ گل است
مادرم ناب تر از آب روان
مادرم بهترین هدیه پروردگار
همچون نوری میتابد بر پیکرم
از پس روزهای تیره و تار
شادی می آورد بر کلبه کوچک دل
عشق و شور و امید
در دستانش باغچه ای پر ز بهار
بر لبانش آوای خوش چلچله ها
آغوشش نقطه امن من است
و وجودش لازمه حیات من
مادرم شیرین چون حلوای تر است
اون آینه خداس
صاف وزلال و بکر
او دشتی ست پر از یاسمن و شقایق
و تا هست زندگی هست...
سحر کرمی
عاشقی درد بزرگی است که بر شانه توست
ماجرایی که به دل مانده از افسانه توست
شعر من مست شد از جادوی چشمان سیه
واژه در هر غزلم واله و دیوانه توست
تکه ای ناب ز عشقت به دلم شد جاری
شبه آن جرعه شرابی که ز پیمانه توست
مدعی هر شب از این راز بگوید با من
راه عاشق به گذرگاه ِ در و خانه توست
دل نِشَسته به عزای شب ویرانی خویش
این همه از قِبَل شاهد ِ میخانه توست
این رقیبی که شده محو تماشای رُخَت
از همان لحظه تو را دید چو پروانه توست
راه پر حادثه و سخت ولیکن عاشق
دربدر در پی آن مجلس شاهانه توست
گر چه سهم من از این عشق فقط مشکل بود
عهد نشکستنم از شیوه ی رندانه توست
شرح این قصه دگر کار من و قلبم نیست
آنچه مانده است درون ِ دل ویرانه توست
خدیجه محمودی
تا راه داده ای به من آنگاه زر شدم
گویی که از وفای تو من با خبر شدم
عشقی به دل ز مهر تو من داده ام به خود
ای دوست از صفای تو من در به در شدم
تا ماه، من به پای پیاده برفته ام
تا از همه ی مهر روزگار بر شدم
من را خود التهاب نبودی به مهر او
او خود نشان بداده و من با بصر شدم
به بعد مدتی شب ما هم فرا رسید
آن یار دل بریده و من بی نظر شدم
من درس داده ام به تو، هم دانشت بُدم
بالا نشانده ام و خودم هم به سر شدم
من گر بکرده ام که محبت تو را کنون
دل می کَنی ز من که منم هم دگر شدم؟
نوشانده ام تو را دلِ پُر هم شراب ناب
بالا تو هم بیاوری و من زِبَر شدم
دانی که هر عسل به زیادش بُوَد که سَم
حتی بُوَد که سَم به محبت شرر شدم
برجسته گر بشد که سعیدا همی به بیت
علت ببود این که من هشیار تر شدم
سعید مصیبی
به یاد کربلا دل ها غمگین است
دلا خون گریه کن چون اربعین است
اربعین حسینی برشما تسلیت باد
تو رفتهای و
اگر هزار بار برگردی
نیامدی
عطیه هجرتی