خود را به آغوش کشیدم آه از نهاد خود شنیدم

خود را به آغوش کشیدم آه از نهاد خود شنیدم
انگار هرگز پیش چشمم، آینه را روشن ندیدم

رفتم، در خواب عمیقی گویا که من،من را ندیده
اینگونه شد خود را ندیدم از دیگران رویا خریدم

رویایی خوبی بود در من اما مرا از خود ربودم
دیشب در آن خواب عمیقم تا اوج تنهایی پریدم


اصلا به فکر خود نبودم ،من بودم و اما من نبودم
چشمم نمی دید چشم هایم خطی به دور خود کشیدم

باید به خود برگردم امشب شاید دوباره من شدم من
شاید در این تنهای خود با خود به خود خواهی رسیدم

رسول مجیری

به دنیا دل مبند،که دنیا جای ماندن نیست

به دنیا دل مبند،که دنیا جای ماندن نیست
سردرگیج و گُمم ،دانم جای جانان نیست

به هیچکس دل نبند، دنیا پوچ و پوچه
تو دانی که دنیاجای هیچ، مهمان نیست

آمدند وکاشتند ،اما نخورده رفتند
دانی بادست خالی ، جایِ کتمان نیست


هرکه آمد دوسه روزی، بود ورفت
همه دانند که اینجا، جای میزبان نیست

هی طمع کردی درحقِ این وآن
اما هرجایی ! که جای دزدان نیست

هی دویدی روز وشب،باحرص وولع
حرص نخور،دنیاجای تیز دندان نیست


خورشیدوفلک درکارند،تا روزی خوری!
ای فلک بچرخ، که جای چرخان نیست

آنکه آمد یارا مردانه زیست مردانه رفت
تاگوید هی آقااینجا،جای نامردان نیست

دربیان وگفتگو، باادب باش باهمه
هرجانجنبان لب را،هرکه مهربان نیست

درزندگی نپیچ، برهرکس وناکث را
دومان باش ،دان هر ابری باران نیست

هی بما گفتن، این حرام واین حلال
اما خود خوردن در پنهان،ایمان نیست

هی پیچاندن خارو خوراک، برجانِ ما
خود خوردن با جام ومی ،پیمان نیست

هرگردی که گرداب نیست،ای جانِ ما
پس باش بادلیل،که جای گرگان نیست

دلا زندگی با ما نساخت، تو با ما بساز
ساز ما بی کوک هست ، دل نالان نیست

(در بیانِ این سه، کَم جُنبان لب ودهان
ذهاب وذهب را دانی که برهان نیست1)

ای( ولی) گر بسوزی وبسازی باجهان
توخواهی سوخت.اماجای حیران نیست


ولی الله قلی زاده

یاد دیدار رخت خاطره ای سیال است

یاد دیدار رخت خاطره ای سیال است
که چنین خاطره ای در گرو اقبال است

شاعر از دوری معشوق بنالد و من از دوری تو
که مثالش اختلاف صد من و مثقال است

همه روزم به تو مشغول و شب تاریکم
شده کابوس و تمام لب من تبخال است


لحظه ی وصل به یک چشم زدن میگذرد
این فراق است که هر ثانیه اش یکسال است

محمود گوهردهی بهروز

مادرم دردامن‌ خود گل فراوان دارد

مادرم دردامن‌ خود گل فراوان دارد
او که می خنددبرایم عطر باران دارد
می کنم سجده به روی چادرگلدارش
چون بهشتی را درون خود که پنهان دارد
دل سپردم به دعاوذکرهای برلبش
قلب من ازمهراو باشد که ضربان دارد
کودکی هایم چه شیرین بوددرآغوشش
توببین چشمان من حال پریشان دارد

بعدتو شادی نیامددردلم مهمانی
بلکه امواجی پرازغم چونکه  طغیان دارد
می نویسم یک غزل ازبهرتوای مادر
سالها درخون من عشق جریان دارد

افسانه ضیایی جویباری

در خلوتِ تنهاییِ دیوارها تَرَک برمی‌داریم

در خلوتِ تنهاییِ دیوارها تَرَک برمی‌داریم
و چشم می‌دوزیم به کورسویِ روشنِ چراغ

گاهی باید باختن را بُرد
گاهی باید وطن را جُست
اینجا غربت است!
اینجا برای پنجره‌ها قفل می‌سازند
اینجا کوه رویِ شانه‌ی صبرِ چندهزارساله خوابش می‌بَرَد


فصل‌ها پنهان شده‌اند و باران جایِ خود را خالی کرده
از مِهر رَد شدیم و در آبان بُریدیم و آذر تمام‌مان کرد
پاییز نمک است رویِ زخمِ شاعرها
این زمانه برایِ من اشتباه بود!

سمانه فربد

در دیاری که لباس شعر بر تن

در دیاری که لباس شعر بر تن
یاوه ها می دوزند

ترانه را به مسلخ می کشانند
در میان همهمه ی هجاهای پر تکرار
و
دگربار هر قافیه را
در خیابان ردیف کرده
گردن میزنند
و
مرغ شب خوان در قفس
واژه ی مرگ
را هجی میکند...

شعر سپید کفن پوش
راهی جز
قیام ندارد...


معصومه داداش بهمنی

تمـامِ عمـر پایت سوختم، امّا ندیـدی تو

تمـامِ عمـر پایت سوختم، امّا ندیـدی تو
بـرای خستگی‌هایت شـدم مأوا، ندیـدی تو

جوانـی را بـه پـایِ آرزوهـایِ تـو دادم ،رفت
خزان شـد بـاغِ سبـزِ چهـرهٔ زیبـا، ندیـدی تو

دلم می خواست هر لحظه کنارت بودم و باشم
ولـی تنهـایـی‌ام را در دلِ شب هـا، ندیـدی تو


بـرایِ خـانه‌ات خورشید بـودم، گرم و نـورانی
یخِ سـردِ نگـاهت ، کُشـت گـرمـا را، ندیـدی تو

شکسته بارها قلبم ،ازین بی مهری ات اما
هزاران تکه ی آن را به زیر پا، ندیـدی تو

چـه ارزان بُـردی از یـادت، همـه مهـر و وفـایم را
شدم مانند مجنون و شدی لیلا، ندیـدی تو


گلی بودم در آن باغی که از آن چیده ای من را
شدم یک بوته خاری درین صحرا ندیـدی تو

رضوانه فکری

ببار ای ابرِ رحمت زا، بـریـز از لطفِ احسان

ببار ای ابرِ رحمت زا، بـریـز از لطفِ احسان
بده بر زخمِ صحرا مرهمی از قطره ی جان
ببار از باده ی شیرینِ خود بر سینه ی خاک
که خاکِ تَـر شود از عطرِ تو پُـرنور و افلاک
بـبَـر گـردِ غـم از رخـسـار گل هـای شکیـبـا
که بلبل نغمـه ی شادی زنـد در سازِ صحـرا
بـرون ریـز از دلـت هر غصـه ،ای ابـرِ الـهـی
بزن باران رها کن دشتِ تـشـنـه از تـبـاهـی

کوثر قره باغی

باورش سخت نیست

باورش سخت نیست
هر دری که باز کنی
پشت آن ایستاده‌ام
شبیه عکسی تمام قد در آلبومی قدیمی
عزیزم نترس
زیر تمام درخت‌های کاج
پشت تمام پنجره‌ها...

همیشه آخرین تماس از من است
و هر صبح که بیدار می‌شوی
کنار من بخواب رفته‌ای
و در آینه...

فرقی نمی‌کند
اتاق هفده هتل فردوسی
یا مسافرخانه‌ای در جنوب کوبا
به تو فکر می‌کنم
شبیه قطاری که برای خودکشی
از روی خودش دوبار رد می‌شود.


حانیه فراهانی