وقتی میخندی،
دریا مروارید میریزد
و من
چون پیراهنی روشن
بر پوستِ نازت
فرود میآیم
آنجا که
سکوت شکفته است.
سیدحسن نبی پور
شبی که خفت جهان، واژه در دلم برخاست
غزل چو شمس درونم ز جان و دل برخاست
نفس نمیزد شب، لیک نغمهها جاریست
ز سینهام سخن آتشین، بهگل برخاست
قلم به رقص درآمد، ورق به سجده فتاد
که شعر آمد و از عرشِ او اجل برخاست
زبان نگفت، ولی جانِ عاشقم میگفت
که بیت بیتِ جنونم ز آب و گل برخاست
نه خواب خواستم آری، نه عقل و نه آرام
که شعر، شاهسوارِ شبِ خجل برخاست
نه بر نیاز زبانم، نه بر خیال دلم
که آتشی ز نیایش، ز مشت گل برخاست
چو فاضل از شب بیتاب بیت برمیداشت
هزار آینه از لوحِ لمیزل برخاست
ابوفاضل اکبری
از کوی من
معشوق دیگر عبور نمی کند
آخر این مسیر عاشقی
بن بست است
کوله پر از عاشقی ام
را بر می دارم
و کوچ عشق میکنم
کوچ عشق سخت است
راه پر پیچ و خم
آشنایی
به نظر دیگر
تیر روشنایی ندارد
فاصله من با او
فقط چند قدم بود
اما به ابر گفت
انگار هر دو نیاز
به کوچ داریم
تا غم پرواز به
ناکجاآباد را از یاد ببریم
کوچ عشق
نیاز به همراه دارد
آه ، من که تنهایم
او در پشت پنجره خیال
به تماشای کوچ من نشسته
نمی داند من خسته ام
از این همه دوری
هجران زود رس
غصه قصه قاصد
که گفت این کوچ عشق
با خودت شروع می شود
و در آنجا سایه ات
به پیشواز تو خواهد آمد
دیگر تنها نیستی
خودتی و سایه ات
کوچ عشق
بی بازگشت
بی مقصد
بی بدرقه است
او نیاز خواهش من را
ندید
اینگونه پنداشت که
من به سفر می روم
و بزودی برمیگردم
رنگ عاشقی من
به سرخی گل رز بود
به عطر یاس سپید
به درخشش شبنم سحرگاهی
به ترنم نشستن پروانه
بر روی گل شقایق
افسوس که نتوانست
من را ببیند
آخه عینک دودی
در شب داشت
کوچ عشق
زیباست
من هستم و خاطرات پنهانی
در کنار درخت اقاقیا
در غروب بارانی
پاییز خزان زده
بی حضور او
می پذیرم
عاشقی بی معشوق
همان بهتر
که با کوچ عشق
آغاز شود
و پایانش باز بماند
پشت سر کوچ عشق من
آب نریزید
نمیخواهم برگردم
حسین رسومی
همهی گنجشکها میدانند
زمانِ باریدنِ باران است
و تو هنوز،
به آسمانِ خشکسالیِ گذشته
چشم دوختهای...
من به آمدنِ بهار
بیشتر از همیشه ایمان دارم؛
من به گرمیِ دستهای مهربانی،
دوباره دلخواهم سپرد...
و هر بار
که به ایستگاهِ دیدار برسم،
قلبم
با تپشهای انفجاری،
آشفته و داغ میشود...
زمان،
زمانِ رویشِ
دانهی سحرآمیزِ عشق است
که در شریانِ وجودم
قد میکشد،
و تمامِ تلخیِ گذشته
در عطر شکوفههایش
به بایگانیِ راکدِ فراموشی
میسپارد...
زمان،
زمانِ درهمتنیدنِ انگشتهای من و تو
در گذر از
کوچهباغهای سادهی خوشبختیست
کوچههایی با دیوارهای گِلی
و شاخههای آویزان اقاقیا،
که رایحهی زندگی
در هوای آن
نفس میکشد...
ایمان بیاوریم!
به فصل دوباره پرواز
به ماورای معجزهی عاشقی
زمانِ باریدنِ باران است.
کاوه غضنفری امرایی
چه گفتی آمدم گفتم سپردم آن دلا
به آسانی به حق نرود دلی زین چاه ظلمانی
به حق نرود به آسانی رود دل ها ز دستانت
به حق تا کی بود عاشق چو مهجوری چو من باشم
که آن حق نیست رسد دل ها به نادانی
به دیوانه دانایی چو من باشم که نستانی
همانگه دل ز مهرت آتشی اورد
سوزاندوتاریکی به ره اورد و مه را برد
گفتم دلا چه گرم است آن مهر عشق سوزان
گفتا که گرچه گرم است سوزش به از زمستان
دیدم سری کنارم دلش فتاده بر ره
گفتم دل سران را چه راه بسیار است
گفتا تو خود چه گویی که خود فتاده بر ره
دلت سوار بر اسب کند دوری ز یاران
یگانه فروزنده
دنیا مرا زندان شده رفتی کجا عبدالکریم ؟
از چشمِ من خون می چکد ای دلربا عبدالکریم
تنها شدم ای مهربان ، نامت بُود آرام جان
گریان نشینم بی تو من، جانم فدا عبدالکریم
بیگانگان هم آشنا آری جهان عاشق به او
سلطان قلبم تا ابد آن با وفا عبدالکریم
ایرج بُود در حسرتت ،نالان شود از غربتت
یا ربّ تو صبری کن عطا، سوگم عزا عبدالکریم
هر چند که من افسرده ام آری به دل خون خورده ام
شادم که چون،از این قفس گشتی رها عبدالکریم
ایرج دوکالی
بی نام تو ، محمد(ص)، دل ز غم آزار است
بی یاد تو ، جهان ما همه در کار است
چون نور تو تابی، شب از دلان برفت
بی مهر تو، محمد(ص)، صبح تار و تار است
ای رحمت عالمین، ای شفیع خلق
نام تو ز هر درد، مایه آرام است
ای شاه رسولان، سرور اهل زمین
هر ذکر تو بر لب، نور انوار است
بی حب تو، محمد(ص)، دل چو سنگین شود
با مهر تو، جان ها غرق در اقرار است
ای خاتم پیغمبر، ای جمال جهان
بر چهرهات هر دم، نقش صد اسرار است
در سینهی مشتاقان، یاد تو جاوید
بی ذکر تو، عالم پر ز آزار است
یا مصطفی، ای نور، هادی اهل یقین
هر گام تو، رهبر تا به دیدار است
با لطف تو، محمد(ص)، غم همه پایان شود
هر عاشق تو در وصل، بی دیوار است
صلوات بر تو و آل پاکت ای سرور
تا عرش برین، یاد تو در رفتار است
ابوالقاسم میدانی
به وسعت تو دلم از تنگنای غم برگشت
شب از تبسم چشم تو سوی صبح گذشت
به یک نگاه توعالم زجا تکان میخورد
هزارزاهدعاقل زخویش بی خود گشت
شراب نام توراچون به کام جان ریختم
گناه راه خودش رفت توبه درهم شکست
مرامپرس زفردا که وعده کاردل است
دل آنقدر بتو پیوست تا زمان فرسودست
اگرچه شهر پراز واعظ وحسابگری است
درآستان تو دین من است اگر لغزید
حضور تونفس شعر وقبله دعاست
جهان بدون تو یک بیت نیمه کاره ست
فاطمه بهرام