بر پرده‌های خالیِ شب، ماه می‌کِشند

بر پرده‌های خالیِ شب، ماه می‌کِشند
ما را به جُرمِ هیچ به دلخواه می‌کِشند

وقتی که عشق، قصّه‌ی تکراریِ شب است
دل را به بندِ شهوتِ یک آه می‌کِشند

از جاده های گمشده‌ی عصر آهنیم
راهی نمانده باز، ولی راه می‌کِشند

آنان که با چراغ به دنبال آدم‌اند
خود را به قعرِ ظلمتِ هر چاه می‌کِشند

در کافه‌های دود و در انبوه همهمه
تنهایی مرا همه گهگاه می‌کِشند

با هر قطارِ رد شده از ریل‌های عمر
تصویرهای خاطره، کوتاه می‌کِشند

فردا در این سکوت که فریاد یخ زده
شعرم به نرخِ انجمن کاه می‌کِشند

اینان که طرحِ پوچی ما را کشیده‌اند
پایان قصّه‌، نقشه‌ی دلخواه می‌کشند

دکتر سید هادی محمدی

زندگی در خیزشِ دل معنا می‌شود

زندگی
در خیزشِ دل معنا می‌شود
آن‌گاه که سکوت
از درون فریاد می‌زاید
و جهان
نفَسی تازه می‌گیرد.


سیدحسن نبی پور

وقتی که در خیال خودم آفریدمت

وقتی که در خیال خودم آفریدمت
هر بار آمدی به تمنا خریدمت

پیچید عطر ناب تو در کوچه و گذر
هم‌چون نفس به سوی وجودم کشیدمت

از هرم بودنت نفسم بوی گل گرفت
با بوسه‌های‌ عشق چو مجنون چشیدمت

تنهاترین ترانه‌ جان‌بخش زندگی
تو نغمه‌خوان شدیّ و من از جان شنیدمت

تو روشنای جانی و در جانم آمدی
دل غرق نور کشت همان دم که دیدمت

سختی کشیده‌ام به مسیر رسیدنت
تو آمدیّ و از دل و جان سر کشیدمت!


بیژن_عظیمی

شعری بخوان و بهتر باش.

شعری بخوان و بهتر باش.
مثل رود بعد از سنگ
مثل جریان
مثل کودکی که هر لحظه
متولد میشود و باز
می میرد.
آهی بکش و برخیز
مثل دودی از کنده
مثل دردی که طعم بودن دارد.
و غبطه بخور
به سرخی لاله.
نه
سر تو سرخ نیست
نه دلت سیاه.
اما
چه بخواهی و چه نه
لاله زیباست.
پس آفرینی بگو
و آغاز کن
این کمینه بودن کوچک را
که در دلتنگی خود
پیله ی فردا می بافد.
شاید روزی خورشید
از غربت دمید و
شام آخر شد.
پراکنده می گویم می دانم
پراکنده بگو و راحت باش
چون قاصدک
که هر دردانه به گوشه ای می سپرد
با باد.
و خود کلاه از سر افتاده
تعظیم می کند به معنی بودن
بی معنی
پراکنده اما
یکی.

سحر غفوریان

علم بهتر است یا ثروت

یادم میاد
همیشه معلم انشائ
می گفت
علم بهتر است یا ثروت
آخرش هم معلوم نشد
کدام بهتر است
ولی حالا میدانم
درمان هر درد
عشق است

عشق ، اکسیر ناشناخته
اگر بیابی
گوهری گرانبها یافتی
در تنهایی
در غریبی و غربت
در کوچه پس کوچه‌های
عاشقی و حیرانی
آنچه تو را
تسکین می دهد
عشق است و عشق

عشق ، اکسیر ناشناخته
گویند عشق ، هجران دارد
کوی تو اگر آید
جان و دل آتش زند
مجنون
لیلی شوی
فرهاد
شیرین شوی
باز در غریبی روزگار
سرگردان ه فت شهر عشقی
ولی ندانی
این حال دلم
این آشفتگی روز و شبم
خود مطاعی گران سنگ است
چون عشق
اکسیر ناشناخته است

گر معشوق در آغوش گیری
زمان و زمانه و زمان سنج
به پایان می رسد
ولی آنچه تو را آرام کند
اندیشه عاشقی
و اکسیر ناشناخته عشق است

عشق ، اکسیر ناشناخته
در بین افلاکیان ، زمین و آسمان است
هر آنکس چشید
این طعم گس عشق
شفا گرفت ، از هر درد بی درمان
ذهن آشفته
چهره آشفته
دل آشفته
قلب آشفته
روزگار آشفته
این خود رهایی
از هر قید و بند زندگی یخ زده است
گرمای عشق
شعله نیاز هر قلب یخی است
رنگ سپید هر زندگی ست
سرخی هر چهره
مات زده است

عشق ، اکسیر ناشناخته
خواهد ماند
تا طمع جسم باشد
نیاز قوت باشد
تفریح عاشق یک شبه باشد
رها شدن از بند قفس زمان باشد


حسین رسومی

گفتم که پَر نداری چگونه پَر بَراری؟

گفتم که پَر نداری چگونه پَر بَراری؟
گفت او که بالِ پرواز، از خویشتن تو داری

گفتم اگر که دارم از آن خبر ندارم؟
گفت او که عشق آموز، از خاک رهسپاری

گفتم که رهسپارم، عشق است گو چه کارم؟
گفت او که بال آن است، خیزا که شهریاری

گفتم ز عشقِ گردون، بنگر دلان چه پُر خون
گفت او که وصل شیرین، بعد از خزان بهاری

گفتم که عاشقی را با سنگِ غم بسنجند؟
گفت او که حُرمتی هست، در پیِ بُردباری

گفتم ز شوق مرهم من صابرم به هر غم
گفت او که خود ندانی دل بُرده‌یِ نگاری!؟

گفتم مگر شنیدی حرفی از عشق از من؟
گفت او که عشق باشد، این بحثِ جان نثاری

گفتم بگو مثالم، در وصفِ عشق و حالم
گفت او چو عندلیبی، بر بویِ گُل سواری


گفتم که عاطف از «عشق» افسانه‌ها شنیدم!
گفت او ز بویِ مویَش سرها بریده آری

مصیب حیدری

دیوانه ام و تاب پرستار ندارم

دیوانه ام و تاب پرستار ندارم
یک لحظه دل و دیده هشیار ندارم

از بس که چشیدم مزه تلخ جدایی
دیگر هوس لحظه دیدار ندارم

ماندم به حصار غم و اندوه ندامت
جز سایه خود بر تن دیوار ندارم

زندانی بی چون و چرایی که امیدی
غیر از سر شوریده سر دار ندارم

صد درُّ و گهر توی دلم گشته نهانی
در گوشه ویرانه که انگار ندارم

گیرمکه خود یوسف مصرم چه بگویم
گاهی که به بازار خریدار ندارم

بگذار بیاید به سرم آنچه نیامد
با بخت فروخفته که اصرار ندارم


علی معصومی

یادم آمد

یادم آمد
سال ها پیش
گلی دادی به دستم
نیمه شب
پشتِ دیواری
که رخ بستیم
برهم
درآن مهتاب شب
برایت
یک غزل خواندم
ودل را
نقش کردم
برآن دیوار
کنارِ باغِ مش حیدر
تو خندیدی
نسیمی می وزید و
بویِ باران
داشت
با خود
ومن
محوِ تماشایِ تو بودم
روز ها
یک به یک
پشتِ هم بگذشت
اینک
پشتِ دیواری
که رخ بستیم برهم
نقشِ یک دل
مانده
بی رنگ و غبارآلود
یادت میکنم
هر روز
در آن مهتاب شب
بوی باران را
نسیمی برد
با خود


جمشید أحیا

کویر، ای خاک جان تفتیده عشق

کویر، ای خاک جان تفتیده عشق
سر زلف به هم پیچیده عشق
بساط عشق بازی در بیابان
امید خسته وخوابیده عشق
تو چون فرش نفیس پای خورده
ویا هم بستر فهمیده ی عشق
نگین حلقه ی شب زنده داران
ترازوی به حق سنجیده ی عشق
به لطفت میشود بر پا در این دیر
بساط از میان بر چیده ی عشق
به شب محفل نشینانت ستاره
پناه هرکه شد، غم دیده ی عشق
چه گویم تا که حق ات گفته آید
کویر، ای دیده ونادیده ی عشق
که من مهمان خوشبخت تو بودم
وتو زیبا چو نور دیده ی عشق
یکی لطف از تو دارم یادگاری
همان گردِ گران گردیده ی عشق
اگر قصد سفر کردی به کویم
دوپایت معتبر بر دیده ی عشق


سید محمد شجاعی