تورا صنم خواندم،
تا پرستش، معنایی یابد...
اما از تمام آن تقدس،
فقط قلب سنگیات نصیبم شد.
یلدا خستو
دردلم پژواک غربت کرده آشوبی به پا
هرچه از خود دور می گردم، نمی گردد رها
همچو پاییز کم کمک، حالم زمستانی شده
نیست دیگر این حوالی، دیدگانی آشنا
از قفا هر دم شبیخونی به جانم می رسد
زانووانم بی رمق افتاده دنبال شفا
از سبوی زندگی بوی جدایی می وزد
مرغ امید دلم پربسته افتاده به جا
زل زده ناقوس مرگ برخاطراتم با ولع
این ره خاموش، روشن کی بُود تا انتها
جرعه ای مهر و وفا در سینه ی این شهر نیست
قصه را باید دوباره خوانمش، از ابتدا
منصور نصری
عشق
چراغِ ماندن است
با بالی که
خیال پرواز میکند.
سیدحسن نبی پور
نسیمِ نگاهت
کودتایی بود در دلِ من
نه خون
نه فریاد
فقط
برگِ ساکتی افتاد.
سیدحسن نبی پور
از فاصله ها خاطره مانده غم و دوری
تردید و ترافیک و گذر، حُجبِ حضوری
از قلبِ غمینی که همه صحبت دل را
در چشم، کتابی شده با محلت سوری
تقدیر من این بوده همه عمر، نگاهم
از تو نگران باشد و ماندن به غروری
یک زندگیِ ساده پر از عهد و وظیفه
از صبحِ سحر، کار کنی تا شبِ زوری
از روحِ هنر هیچ نمیماند و بی درک
جمعیتِ محتاج به اقلامِ ضروری
در حسرتِ آرامشِ افکارِ بلندی
ماندم همه عمرم درِ دالانِ صبوری
از عشق نگو، زندگیِ ما همه غم بود
بی مقصد و همراه، گذر کرد، عبوری
یک عمر دویدیم پیِ مقصدِ مجهول
آرامش سلبی و مجازاتِ تو کوری
تقدیرِ شبِ تیره ی پایانِ جهانم
از فاصله ها خاطره مانده غم و دوری
محمد جلائی
من پلنگ وحشی و تو قرص ماه بی بدیل
آه و حسرت.« دست من کوتاه و خرما بر نخیل»
پا به پا آموختم، در هر قدم باید نشست.
دست اما می خزد، شانه به شانه، بی دلیل
سالها از قعر هر غاری شنیدم طعنه ها
من تو را خواندم، ولی آمد صدای جبرئیل.
آب دریا را نخواهم خواست از تو؛ لااقل
قدر یک قطره که با من باش، دریای بخیل.
از دلت حتماً شکایت می کنم؛ هرچند باز
رای معلوم است در پروندههای بی وکیل.
سعی کردم آخر این قصه خوش باشد ولی
بی عصا رفتم در آغوش پر از گرداب نیل.
رضا پوررحمانی
اینجا، هیچ کس نیست تا بپرسد: چرا؟
و من، تنها مینشینم
با بزرگترین همراهِ تنهاییام،
زیر سایهی دلتنگیِ بی پایان.
نگاهم به خاکِ سردِ زیر پا میریزد؛
جایی که شاید ریشهی تمامِ حسرتهایم خفته باشد.
من ماندم و آغوشی پر از خالی...
و این زانویِ غم،
که آخرین پناهگاهِ من خواهد بود در میان ویرانیِ محضِ روح....
صبا یوسفی صدر
خشک شدهام
مثل آن ماهیِ شور
بر دیوارِ آشپزخانه
که دلشورهی دوری از دریا را دارد
خشک شدهام
مثلِ گُلهای سرخِ یادگاری
که بعد از رفتنت
لای کتابِ شعرهای عاشقانه
خشک شد
خشک شدهام
بر دیوارِ زمان
و دلشورهی نیامدنت را
دارم.
حسن حیدری