دلم برای دلی تنگ می شود گاهی

دلم برای دلی تنگ می شود گاهی
دلی که سنگ تر از سنگ می شود گاهی
به خاطرات دلم یاد او که می گنجد
خطوط فاصله کم رنگ می شود گاهی
برای لحظه ی دیدار اتفاقی او
میان ثانیه ها جنگ می شود گاهی
سوارِ عقربه ها می روم ز شهر شما
اگر چه پای سفر لنگ می شود گاهی


نسرین پرهام

آدمی تا بار مردم را در اینجا برنداشت

آدمی تا بار مردم را در اینجا برنداشت
کاسه‌ای از آب کوثر هم در آنجا برنداشت

اهل دل کو تا که دریا جای صحرا پس دهد
هیچکس مصراع سرگردان من را برنداشت

مو و دندان ریخت، تن فرسود، قامت شد کمان
قلب بی‌صاحب سر از آمال دنیا برنداشت

بارها این عقل با صد قصه دل را پند داد
باز هم این قلب پا از روی اما برنداشت

جام را ساقی نداده پس گرفت از من ولی
مثل مجنون، دل سر از، این قبر لیلا برنداشت

مهدی فصیحی

بخند بر سادگی هایم تو هم روزی پشیمانی

بخند بر سادگی هایم تو هم روزی پشیمانی
نماند در قلب من شادی بدان دائم پریشانی

چنان غرقی به دنیا آخرت هم رفته از یادت
نماندش حضرت نوح و توهم هرگز نمیمانی

شدی همچون زلیخا تا شوم یوسف به بند غم
قسم بر زخم دیرینه که از شادی نمیخوانی

خیالم می شوی تیمار و مرهم مینهی بر زخم
خیال باطلی بودم ندانستم نمکدانی

زدی زخمی چرا دیگر نمک بر زخم میپاشی
نکرد کافر چُنان کردی بگو آیا مسلمانی؟


زمین گرد و جهان دار مکافات است میدانم
دهی تاوانِ بغض و ماتمم را خوب میدانی

آرمان طاهری

قلوه سنگفرش خیابان

قلوه سنگفرش خیابان
قدم های سایه وارم  را می شمرد
تا گوجه های له شده را
از پرتره ی دوست نداشتنی ات
پاک کنم

نبودنت؟
یا
دیدنت در توُ در توُی استعاره ها ؟

گفته اند: «در راهی»

مثل انتظار باران
بر تیرهای شکسته ی بامی
که افسوس از آن  چکه می کند

و چتر شکسته ی نشسته پشت در

من شمعی بی‌خوابم که
فراموش کرده‌اند فوتش کنند

تبعید به آزادگاه...

بی حصاری دلگیر

قلبی که باید زد ، تا بزند

دوست نداشتن ات ، سخت است

دوست داشتن ات
سخت‌تر
از همه ی این‌ها ...


میترا کریمیان

بارها نوشته بودمش

بارها نوشته بودمش
میان دفتر خاطرات
اما باز میچکید از نوک قلم
و شعر میشد بر دفتر بی خطِ روزها
شب ولی جور دیگر بود
خیال بود
و آفتاب میان تاریکی ذهنِ بیقرار
کاش اما خوابی خوش میشد
بر پلکهای بدر دوخته ام!


آرزو هدایتی

در میان آسمان دل پر خون شده

در میان آسمان دل پر خون شده
قلب من با هر تپش مجنون شده

عقربه خشکیده است افشون شده
لحظه ها افسون شده مجنون شده

در میان آسمان یک قمر نالان شده
یک ستاره هم نشین نیست مهرگان شده

این درخت خشکیده است پالان شده
در کنار سایه اش محنتی پنهان شده

این دلم از غیبتت تشنه باران شده
دیده ام از دوریت نازنین کیوان شده

قلب من آشفته است حیران شده
نور شمع سوسو زند طوفان شده

در خیالم عشق باران می زند ، اشک پنهان شده
خاطراتت دور زیبا در خاطرم ریسمان شده

این گل نیلوفرم با گل رز هم پیمان شده
شادیم با ناله های بی امان زندان شده


داریوش لشگری

ای که در پای تو عمرم شد به آرامی حرام

ای که در پای تو عمرم شد به آرامی حرام
هم چو مرغی در پی طعمه بیفتادم به دام

آرزو دارم‌ که عمرت همچو پاییزان نباشد مستدام
هست فکرم هر شب و روز در پی یک انتقام

انتقامی سخت که زخمم گیرد آخر التیام
زخم هایی که زدی بر روح و جانم بی امان

هر چه با هر کس کنی بازمیگردد بر خودت
میشود آوار درد بر تن و جانت عیان

آرزو دارم برایت روزگاری همچو زهر
روزگار سخت و تلخ پر زتاریکی و قهر

روزها تاب نیاری تا رسیدن را به شب
شبها خواب نیاید بر دوچشمانت ز تب

آرزو دارم برایت آرزویی بیشمار
خم شوی هر لحظه و هر ساعت از بار فشار

آن فشاری کز پی آزار من دادی مرا
بازمیگردد بر خودت میبینم آن روزت تو را

از پشیمانی دگر سودی نداری ای عزیز
چون دگر نایی نداری گشته ای پیر و مریض

فکر کن تو برده ای عقل و دل و هوش مرا
وز پی آن هم ندادی باده ای نوش مرا

آخر ای نادان کجا بگریزی از چرخ زمان
میرسد آخر حسابت این زمین و آسمان


ابوذر فخارزاده

دلم دریای بی پایان عشق است

دلم دریای بی پایان عشق است
سرم همواره بر دامان عشق است
همیشه در دل من زنده هستی
که دنیا خانه ی شایان عشق است
تو هم مانندبارانی قشنگی
که چشمم همدم باران عشق است
اگر تنها و غمگین هم بمانم
نگاهم درپی یاران عشق است
هزاران بار دیدم عاشقان را
که عاشق هرنفس قربان عشق است
دوباره می کنم تکراراین را
که این دنیا دَرو دالان عشق است
برو الیاس عشقت پرثمر باد
دلت مجروح با مژگان عشق است

الیاس امیرحسنی

رودخانه‌ای درونم

رودخانه‌ای درونم
راهش را گم کرده
با صدای سکوت تو می‌لغزد.

من و زمان،
در مه، رنگی لغزیدیم
که نه آغاز داشت و نه پایان.

هر نگاه تو
ستاره‌ای بود
که سقوط کرد و در من حل شد؛
و من،
تنها با انگشتانم،
سعی می‌کردم آن را لمس کنم
بی آن که بدانم زمین چیست و آسمان کجاست.

دست‌هایم،
پرنده‌هایی بی‌بال،
در آغوش تو پرواز می‌کنند
اما تو،
چشم برنمی‌داری،
و من هنوز،
میان نفس‌ها و فاصله‌ها،
در جستجوی لمسِ نامرئی تو هستم.

و وقتی همه چیز آرام شد،
سفیدی همه جا را گرفت؛
فهمیدم
آنچه در آغوش می‌خواستم…
من بودم
که در خوابی سفید، مرده بودم.


لادن تجا