آمدم من در نگاهت
من در آن چشمان ماهت
در پی دزدیدن آن
یک دوتا چشم سیاهت
آمدم اوجی بگیرم
با دو آن ابرو کمانت
آمدم گشتی زنم من
در میان گیسوانت
دست را حلقه زنم من
حلقه در دستان پاکت
گوشه من را گوشه گیرش
با صدای همچو سازت
یک دم آرامش بگیرم
من در آن آغوش بازت
بهداد رضازاده
بی تو راه اَم، به سَرِ کوچۀ مقصود نشد
اشکِ چشمم همه خشکید، ولی سود نشد
زندگی، رهگذرِ فصلِ خزان بودُ گذشت
بارش اَم، در رَهِ دریایِ دل اَت رود نشد
آنچنان دیر گذشت این شبِ تاریکِ تهی
کسری ازثانیه چون سال شد و زود نشد
آهی از داغِ درون اَم، به ثریّا که شتافت
از هوس دیدی و در فکرِ تو فرنود، نشد
هرچه کردم که دل ازعشق بشویم بروم
زخمۀ خاطره ها، زخمی و، خشنود نشد
تارها کردم و در پرده ی پیری بافت اَم
به رگ و ریشه ی بی قیدیِ تو، پود نشد
هاتفی گفت که ای عاشقِ دل داده به غیر
عشقِ بر غیره به جز، آتشِ بی دود نشد
گفتم اَش غیره که نه، یارِ پری وار بگو
آشنایی ست، چو او خوشترُ موجود نشد
باز از غیب ندا داد که از بخت بد است
پیشِ او خونِ دل و عشقِ تو مشهود نشد
عاشقان هیچ ندان اَند، به چشم و دلِ یار
عشقِ بی رنجُ غم و درد، که مولود نشد
چه بسا، بویِ گلُ خونِ دلُ حاصلِ عمر
که در این وادیِ پر درد مگر کود نشد
امیر ابراهیم مقصودی فرد
الغیاث، ایعشقِ دیرینم سلام
ای تمامِ هستی و دینم سلام...
ایعروسِ بختِ بیسامانِ من
ای نگارِ خوب و شیرینم سلام...
ایکه هستی نو عروسِ خاطرم
حسرتا، ای یارِ پیشینم سلام...
پاک مجنونم گرچه لیلا نیستی
گرچه با من، گرچه تنها نیستی...
همچو فرهادم یلِ کوه و کمر
دوستت دارم گرچه با ما نیستی...
همچو فرهادم پلنگِ بیستون
همچو شیرین یارِ شیدا نیستی...
نازنین دلبر، گلِ شادابِ باغ
ای گذشته از مضامینِ فراغ...
ظاهراً خوبی و خوش ای نازنین
چونشد از یارت نمیگیری سراغ...
ای که تنها در خیال و شعرهام
ماندهای چون آه و آتش داغِ داغ...
ایکه بودی مدَّعایِ یارِ غار
مرحبا ای بیوفا ای یارِ غار...
ایگذشته از منای خوبِ عزیز
ایرها از این منِ مست و مریض...
ایکه هستی همچنان در یادِ من
با نشاط و مست و شاداب و عزیز...
ایگذشته از منای دردِ غریب
ایکه هستی مرهمِ زخمِ رقیب...
آتشم زد دوریات،ای نازنین
گریههایم رد شد از مرزِ لهیب...
رفتی و شد کامِ جانم همچو زهر
در تقاصم من ولی ناخورده سیب...
مشترک بودم من امّا با غمت
مشترک بودم من امّا بینصیب...
میرسد از کوچههای بیکسی
عطرِ مرگی سخت، امّا دلفریب...
بیتها از حد گذشت و خستهای
گویی آ بارِ سفر را بستهای...
گویی آ برگشتنی در کار نیست
رفتنت مانندِ دیگر بار نیست...
اشک تاثیری ندارد بر تو سنگ
پشتِ پایت ریختم از دیده خون...
هرکجا هستی روانت شاد باد
دستِ حق پشت و پناهت باد باد...
حسن کریمزاده اردکانی
دلتنگی ات را
مثل دانه ی اسفند
اشک هایت را
با یک لبخند
کویر را
با نگاه بارانی یک دشت
بسوزان
سروش جلالی
پاییز ای ترانه شادی بخش
نامی نوشته در دلِ رویاها
آهنگ خورد شدنِ برگان
در زیر پایِ عشاقان
پاییز ای ترانهی تنهایی
می چرخی و آواز می خوانی
لای کلاه و دستکش گرمم
تصنیف شاعرانه می رانی
پاییز، یک دسته پرنده ای
در حالِ کوچ از دیارِ ما
یا یک خداحافظی غمگین
از برکه و درخت و صحراها
هرگز ندیدم از تو عاشق تر
در هیچ زمانی از دوران
رقصِ قشنگِ شاخسارانی
موسیقیِ نرمِ گندمزاران
پاییز دلم را هوایی کن
باز آ، مرا با خود بَر
در کوچه های کودکی ام ..آنگاه
دستِ مرا رها کن در دشت
من بیخیال از هر سوی
آغوش را، بگشایم
موهای بلندم را باد، بر خوشه های برنج می ساید
یک لنگه پا می پوشم ، پاپوش های بلندم را
آزاد و رها می خوانم
شعر فروغ " باز پاییزان را "
سارا قاسمی
قاصدکی سر به هوا
رد بوی خیالت را رد نمی زند
کوچه دلش می گیرد
بوی خنده ، بی بهانه
بوی خیس باران
پیاده رو را گز می کند
جا می ماند شب
و جمعه رنگ فلسفه رنگ می کند؟!
شنبه های بی دلیل قد علم می کنند
تا یکشنبه
خطی آبی ترانه بخواند
دوشنبه لی لی کنان
سنگ سه شنبه در سینه آسیاب می کند
باد نمی آید
تا صدای چهارشنبه جار بکشد، هستم
و پنج شنبه کجای دلم بگذارم
جمعه از راه رسید
روزها را دنبال می کنم
بی حساب، شب ها
بیداری اش بر دلم می ماند
چقدر شب در من
در روز
ماه
سال
و عقربه ها نشتر می شوند
غلامرضا تنها
سکوت
چادرش را در ذهنم
پَهن می کند؛
چراغی کم سو را روشن
و اندوه را
به دمی شیپور می کشد؛
ذهن من، ماقبل تاریخ
ایستاده است،
بر سنگ صبوری
نقش کسی را میزند؛
سکوت برای آرامش غریزه
مرا دوباره و دوباره،
شکار میکند؛
من غرق این سکوتم
یا که من خود،
باعث این درد تاریخی ام؟.
علیرضا پورکریمی
هوا که مه آلود می شود
قطره های اشک مه
بر پنجره دلتنگی من میچکد
و دلتنگی را دوچندان میکند
ومن مثل همیشه فقط مه پنجره ها را
پاک می کنم
تا نکند به دلتنگی عادت کنم
هوا باید مثل دل من
همیشه روشن باشد
حسنعلی فرهادی فرد
از وقتی آمد،
روزگارِ از ریتمافتادهام
مثل سازی خاموش
خاموشیاش را پس داد؛
انگار دستی پنهان
سیمها را آرام
به نغمهای زندهتر کوک میکرد.
نه نور بود
نه سایه،
چیزی شبیه موجی پنهان
که از اعماق میگذرد
و بیآنکه دیده شود
تمام ساحلِ درونم را
به شکلی تازه میچیند.
در حضورش
دل من
دریاچهای شد
که سالها بادِ سرد
سطحش را میلرزاند،
اما حالا
آسمان
با تمامِ آبیاش
بیتکان روی آب نشسته است.
او مرهم نبود،
پناه هم نه
بلکه
نفسِ دومِ زندگی،
آن لحظهٔ نادری
که روز
بیحذف گذشته
از نو نوشته میشود.
با او
نبضم
قایق کوچکیست
که راه را از بوی باران میفهمد،
دوباره جان میگیرد،
دوباره
به مسیر روشن برمیگردد.
و من،
در آغوشِ این آرامشِ بینام،
به جایی رسیدهام
که زندگی
از همانجا
دوباره آغاز میشود
با حضورِ درست.
الهه سعادت