دیگر غمِ تو با دلِ من ساز ندارد
عشقت به دلم شعر شد آواز ندارد
آغازِ غم از دور رسد صبر کن ای رود
بارانِ غم ار سیل شود ناز ندارد
روزی به دلم طاقت افسوس نبودش
بعد از تو به صحرا دل من باز ندارد
گفتی سخن از جمجمه ی عشق نگویم
که این تن به سر اصرار و دگر راز ندارد
خاموش شد آن شعله که همراه دلم بود
شعرم دگر آن قدرت و ایجاز ندارد
دستم ز تو کوتاه شد و فاصله دور است
بالی که شکستی پرِ پرواز ندارد
از یاد مرا بردی و دیگر چه بگویم؟!
دنیا به تو پایان شد و آغاز ندارد
صبری کن و یک دم نفسی تازه نکن دوست
بی هم نفس این زندگی اعجاز ندارد
نفس خوجه
نگهبانِ خطوطِ کاغذیام.
پا نمیگذارم به هیچ کجای بیامان،
در هیچ وادیِ ناشناختهای قدم نمیزنم.
حرکتم،
چرخشِ ملایمِ خودکار بر گاهوارهٔ صفحه است.
آزمایشگرِ هیچ طعمِ ممنوعهای نیستم.
حتی یک قطره از دریای شکآلود را نمیآزمایم.
حرفها،
همگی،
در پشتِ دیوارِ سینهام زندانیاند.
اما...
در همین سلولِ تنگ و آشنای خویش،
جهانها را میآفرینم.
ماه،
تکهای یخِ شناور بر حوضچهٔ مرکب میشود.
خورشید،
لکهای زرد رنگ که از نوکِ قلم میچکد
و بر سفید یِبکرِ کاغذ پخش میشود،
گل میکند.
نسیمی که هرگز نپیچید در شاخههای شهر،
اکنون،
ورقهای نوشته را تکان میدهد
و بوی کهنهٔ کتابهای خطی میآورد.
و من،
با همهٔ این انزوا،
ثروتمندتر از هر مسافری هستم
که قطارِ شبانهاش به هر ایستاری میرسد.
چرا که قلمروی من،
از این سو تا آن سوی سفیدی،
بیکران است.
مریم نقی پور خانه سر
قطار قطار شبنم
به هر شاخه، آونگان!
برگ ها، شسته و رفته؛
اینست معجزه ی باران!
فرشته سنگیان
ای عشقِ من، آغازِ من، ای خوبتر از باورم
جز تو کسی راهی نشد، بر خوابهای آخَرَم
تو قلهی صعبالعبور، من ریشهی یک آرزو
مانند کوهی سر بنه ، بر شانههای پیکرم
از شوقِ دیدارِ تو بود این پرسههای نیمهشب
چون سایهای سرگشتهام، دنبالِ نورِ محشرم
در سینهام طوفانِ توست، در چشم من آیینهات
هر جا که باشم با منی، ای قبلهی هر منظرَم
دل را به دستت دادهام، با این دعا هر لحظهام
ای کاش تا پایانِ شب، خواب از تو گیرد بسترم
ای ماهِ پنهان تا ابد در سینهی تنهایی ام
من قصهی بیخوابیات، در چشمِ شب میپرورم
این مستی و دیوانگی ها یادگار از هجر توست
با اینهمه زخم و جنون، خود هم ندانم کیفرم
تو ساحلِ آرامشی، من قایقی سرگشتهام
موجی شکسته میشوم، وقتی تو باشی معبرم
پایانِ این راهِ سیاه، تنها تویی فانوسِ من
جز شانههای خستهات، سنگی نخواهد بسترم
من در حصارِ چشم تو، عمریست محبوسم هنوز
بگذار تا آتش زند آن شوقِ پنهان باورم
شبهای بییادِ تو را پروانگی از من گرفت
بیتو چه سودی میبرد جانی که باشد در برم
من قصهٔ گمنامیام، افسانهی بینام و رنج
با تو همه سالِ جهان از نو به دنیا آورم
ای کاتبِ مجهولِ جان، بر لوحِ من جاری بمان
تو متنِ پنهانِ منی، من سایهای بر دفترم
بشکستهبال و خستهام، اما نخواهم ترکِ تو
تا لحظه ی آخر بمان، ای خوبتر از گوهرم
مهرداد خردمند
آنکه میگفت: همه ایران حَرم است
شاه ایران رضا(ع)، صاحب کرم است
ای که شده دلها حرمت، یا رضا(ع)
ایران به فدای یک نگهات، یا رضا(ع)
سایهات بر جان ما آرام جان
جلوهات در هر نظر آید عیان
ذکر تو جاریست در هر صبح و شام
میزند نامت صفا بر جام جام
هرکه شد مهمان ایوانت رضا(ع)
بُرد از این دنیا نشانت، ای شفا
جادهی مشهد چو راه کربلاست
هر قدم از نور حق نقش و صداست
ما همه گمگشتگان کوی تو
دل سپرده در هوای بوی تو
باد اگر آید زصحن با صفات
میشود آرام، دل با صد دعاست
اشک من افتاده بر خاک درت
مینویسد قصهها از منظرت
بر گدایانت عطا کردی بسی
پادشاهی با گدایان، هر کسی؟
در دلم نور تو تابان میشود
هر که نامت بر زبان، جان میشود
جان ما و خاک صحن سامرا
سر نهاده بر دَرت یا مرتضی
ابوالقاسم میدانی
گاهی غم میگیرد از من، نیمه شب جانم را
همچو راهزنی که در دشت بگیرد راهم را
من که قربانی ندارم بجز آن عشق به تو
همه قربانی بکردم پای تو دارم را
دوستان دعانویس و دشمنانم ساحرند
باز کن قفلِ دلم را ، گره در کارم را
سعی بسیار کنم تا نشود فاشِ کسی
این دلِ بی تو غریب و کمی بی عارم را
روزها با کار کنم ذهن دلم را مشغول
اما شب میساید هر دم دل بیکارم را
روزها خورشید کُند چشم جهانی روشن
روی ماه تو روشن کند روز و شبِ تارم را
یارب تو بگفتی ببخشا، هر که کرد ظلمی به تو
بسیار رنجیدم از او، تو ببخش یارم را
علی ساجدی
شعر من بیت تازه میخواهد
تا که هم قافیه بشه هر بیت
باغ گل واژه ها شکوفه زده
باغ رویای گمشده در بیت
دامنت خیس و تر شده فانوس
موج خم کرده سر به تو برسه
چشمکت نور راه کشتی هاس
حد امید اگر به مو برسه
و سوال قشنگ ماهی ها
آب کی مانع نفس میشه
غرق میشه کسی که درگیره
عمق ویرانی قفس میشه
سربه بالا بگیر ای فانوس
چشم گم کرده راه روشن کن
فاصله تا تو قد یک دریاس
ساحل و مثل ماه روشن کن
علیرضا رهنما
بنشین تو دمی، تا که کمی، شرح دهم بر تو حکایت
نِی از کس و بیگانه، که از خود به خدای خود، شکایت
با نفسِ خطاپیشه ی بدْریشه دوصد کرده جنایت
حالا شده معذور ز سرْ حدٌِ ستم، جُسته هدایت
از حال بد خویش و سرانجام سیه، گشته پشیمان
ای کاش که این بی کس خود را بنمایی تو عنایت
بشکسته و دلْ خسته و ره بسته و زار است
ای کاش بیابد به سرش، دست تو بر قصد حمایت
گر جرم و خطا رفت به یک عمر از این بنده ی مفلوک
هم عفو و خطاپوشی تو، بوده ز آغاز به غایت
این تشنه ی گم گشته ی خود را هله، ای یار بِدَریاب
شورابه ی دنیا عطش آورده، رِسان آب حیاتت
از صبر تو بر جهل و ستم پیشگی خویش، خجولیم
نِی عمر فنا، عمر ابد ده، که کنم جان به فَدایت
گر در گذری از گنه بنده ی گمراه و دل افگار
او باقی عمرش بشود، سر به ره و دل به رضایت
این عهد نگردد به سر، ای صاحب اگر مُلک نپایی
تو مالک مایی، مگر از لطف نمایی به کَرَم، قصدِ کِفایت
مرتضی عربلو
میان رشد کودک و طفل فرق نیست
همیشه پول کباب و زرق و برق نیست
گهی آش رشته و گهی بادمجان کدو
هویج هم که باشد موقع غرق نیست
به ما گفته اند از عدالت و حق بگو
به قیمه خوردن موقع نعناع و عرق نیست
کنایه زدن به تره بهتر از اسفناج پادشاهی
چرند و پرند و موش و گربه سمت شرق نیست
کتابی و دریاچه ماهی پروری باهم است
گر بوزینه باشی در سرت فرق نیست
سپیدی صبح دارد نشان از یکتایی خالقش
غریبه در آبگوشت مادر و همسر فرق نیست
اعظم زارع