بعد تو عشق ز سینه رفت وپیدا نشد
هیچ مرهمی تسکین این دل شیدا نشد
بعد تو آن چنان قفلی زدم بر روی دل
که این وامانده دل با هیچ کلیدی وا نشد
بعد تو آرام شده دریای مواج دلم
حتی دگر هیچ قایقی غرق این دریا نشد
بعد تو دل نخواست دلبرو معشوقه ای
آری این مجنون دگر درگیرهیچ لیلا نشد
بعد تو این من انگشت نمای خلقی نبود
آبروی این عاشق خسته دگر دربوق وکرنا نشد
بعد تو دل کندم ز هر آمال و آرزویی
چه بس دل مرد و مجذوب این دنیا نشد
بعد تو ترس و واهمه شده هم زاد من
هر چه کردم دل دگرعاشق و بی پروا نشد
داودچراغعلی
وعدهی وصال داده بودی، چه شد؟
قولِ ماندن داده بودی، چه شد؟
گفتی نبودنم مرگِ حتمیست…
گفتم ماندنِ تو برایم زندگیست…
گفتی این عشق، آخرش وصال است…
گفتم از این لاف ها بسیار است.
زینب رمضانی
... تو، نسیمِ نرمِ یک جهانِ خسته ای
و نگاهت، شکوفهایست روشن
بر شاخهِّ دیرسالِ دلم!
* * * *
چشمهایت، شعلهایست رها
در شب سرد تنهایی،
و عطر تو، بادی خاموش
در مسیرِ خستهِّ دلم!
محمد ترکمان
آرام آرام گام بر میدارم؛
در گندمزاری بیگندم
باد میگذرد
بیآنکه خوشهای برای نوازش باشد.
گام برمیدارم
در دشتی بیلاله،
خاک،
رنگهایش را
از یاد برده است.
روزهای بیقراری،
چون ابری بیباران
روی شانههایم مینشینند.
شهرهای خالی،
با پنجرههایی خاموش،
صدای هیچکس را نمیشنوند.
دلهای ناآرام،
در هیاهوی بیانتها،
جون برگهای خشک
در باد،
به هم میریزند.
و سکوت،
در کوچههای خاموش،
قلبها را
در خود فرو میبلعد.
طیبه ایرانیان
حسن رخش شنیدم، همچون سپند بی تاب
در آرزوی رویش ماندم، در این تب وتاب
مرغ دلم چو بازی، بر بام آسمان رفت
شاید که جستجویش، گیرد نشان مهتاب
چشمان اشکبارم، شوید رخم زسیلش
در این تلاطم موج، این محتضر تو دریاب
ما را در این سراچه جز غم نداد گردون
من با غم حبیبم، جولان دهم در این قاب
هر کس به گفتگویی، آزرد روح و جانم
جانا تفضیلی کن، تا مدعی شود خواب
در محبس وجودم، عمری به خود رسیدم
در ظلمت جنونم، راهی بسوی مرداب
این ذوق دیدن یار، شوق دگر بر انگیخت
جانا نظر کن امشب، تا من رسم به مهتاب
آیا نسیم کویش، بهروز را بجوید؟
شاید ترنم او، جان و تنم کند ناب
غلامعباس نکونام
تو گل قاصد صبحی
که در این موسم اندوه زمین
سخن از آمدن چلچله ها می گویی
از هم آغوشی یک دشت
با نغمه ابرها
از گره خوردن چشم ها
با روشن باران
قصه های تازه می افشانی
در مقدم تو
هر طرف بوی بهار
هر قدم سفره سبز مهربانی است
گنجشک ها می خوانند
پنجره باز و
فرصت پروازی هست
تا شمیم گل سرخ
تا جنگل پروانه دور ها
در سایه آرام نگاهت
می شود قصه ای از عشق نوشت
رمز پاک گل نیلوفر و ایمان پیداست
تن یک آینه خیس
از شبنم دیدار تو
شب یک خاطره خوب
از وسعت سرشار حضورت
عبدالله رضایی
بویِ صدای تو
همچون نانِ تازه
از پنجرهی سحر
در کوچههایِ خیس
میپیچد
میپیچد
رویِ لحظههایِ خسته
بویِ صدای تو
از خطی دور
مینشیند
بر لبهی دلتنگی
و اتاقِ ساکت را
تبدیل میکند
به کافهای کوچک
در بارانیِ یک عصرِ دور
میگویی: سلام…
پنجرههایِ گشوده
گلدانهایِ رو به جوانه
لبخند میشوند
و
ساعتِ دیواری
برای چند ثانیه
از نفس میافتد
در گوشسپاریِ جهان
بویِ صدای تو
شیرین میکند
چای را
بیقند در لیوان
کوتاه میکند
شب را
بیعقبافتادگیِ عقربهها
سالهاست
کوچه
در آدرسِ گذشته
زندگی میکند
در سطرِ اول
آخرِ صفحهیِ قدیمی
تا آن روز…
صدایِ زنگِ تو
شنیده شود
اگر
بویِ صدای تو
سفر کند از این شهر
ابرها
نامِ آسمان را پاک میکنند
و باران
دیگر
دلیلی
برای خشکی ندارد
بیا!
و دیگر بار
حرف بزن…
حتی از همهیِ آن
سادهیِ خاطرات
از نرخِ امروزِ نان
از گربهیِ دیروزِ همسایه
از ترافیکِ ناموزون
از شالِ صورتیِ نازآفرین…
خودم
من
و دیگریام
همه را
بهانهای تازه میکنم
برای نفس کشیدن
در
بویِ صدای تو
الا شریفیان
جا گذاشته است
چترش را
بهار در قلب پاییز
در جادهای بیانتها
با خشخش برگها
میدود به سوی خیالی
که هنوز بوی گل دارد...
سمیه مهرجوئی
شعرِ من، حسِ من است
حرفِ دل، عشقِ من است.
نتِ بیساز، شعرِ بیراز،
حاصلش اندوهِ من است.
در سینهام،
شعر،
گنجِ پنهانِ من است.
هتکِ هر شعر،
رنجِ نهانِ من است.
حافظ گفت،
سعدی سرود،
فردوسی، نیما، سپهری…
همه رفتند،
همه خفتند،
اما واژههای دگر، در راهاند.
آنکه پس از من میآید،
شعرش،
از جنسِ بویِ من است.
راست گفت آن پیر:
ما نیستْ بودیم،
به نیستی میرویم.
از گلستان،
به بوستان میرویم.
اگر در گلستان، هنوز شعری باشد،
بیتردید،
از رنگِ من،
از جانِ من است.
مست بودیم در زندگی…
ساقی آمد،
و ما را،
یکایک،
به جایی دیگر بُرد
جایی،
که خودِ شعر،
آغازِ ماست.
باهنر بهرام.