دیشب به یاد روی تو تنها گریستم

دیشب به یاد روی تو تنها گریستم
عمری گذشت در دل شبها گریستم
رفتی و با فراق تو تنها شدم ولی
با یاد عشق، شام و سحرها گریستم
دیشب بیاد حسن تو در محفل فراق
با خاطرات عشق تو آنجا گریستم
نادیدنت به جان من افکند آتشی
سوزاند استخوانم و آنجا گریستم
پشتم خمید و تکیه به چوب عصا زدم
یاد جوانیم شد و یک جا گریستم
امروز من بیاد تو طی شد ولی چه سود
با یاد بی تو بودن فردا گریستم
صحراوسبزه زاربودوتوبودی وعشق
ماندم جدا ز یار و دامن صحراگریستم
مرغ فراق خانه دل را خراب کرد
بی خانمان و یکّه و تنها گریستم
محمود داد شرح فراق و به ناله گفت
پروانه سـان چـو ژاله ی گلها گریستم


سید مرتضی ذکاوتمند

به زبـانِ چشم هایت با من سخـن بگو :

به زبـانِ چشم هایت با من سخـن بگو :
در تــَن هایِ بسیاری بیـادت زیستــه ام
تنهــایی بسیاری را بیــادت زیستـــه ام
خسته از آشـوبِ جنگ‌ها
خسته از تکـرارِ مرگ ها

ای دورتــرین نزدیکِ مـن
ای با روحِ من آمیخته ، درپیکـرهایی که زیستـه ام..

تـورا در خوابی شیرین..
در قرن ها پیش..
در دشتی دور...
در رویایِ یک شب زمستانی...
زیر آسمانی پر از نور...
در رویایی دور
گم کرده ام..


ساناز زبرشاهی

چهل‌وپنج

رسید فصلِ رسیدن، دلم جوان شده باز
چهل‌وپنج بهاری گذشت و جان شده باز

میانِ زمهرِ دنیا، هنوز گرمِ توم من
همان زنی که پسِ رنج‌ها، توان شده باز

هزار بار شکستم، هزار بار شدم نور
چه رودهای شکوهی که در زبان شده باز

به هر غروب که افتاد بر دلم، سحر آمد
که آفتابِ دلم در شبان‌زمان شده باز

جهان اگرچه نخواست و نگاه‌ها همه سنگ
من از نبردِ نفس‌هایم، قهرمان شده باز

چراغِ خویش برافروختم به دستِ امید
که خانه‌ام به شعف از خودش، امان شده باز


در آستانه‌ی عشقم، هنوز می‌تپد این دل
چهل‌وپنج گذشت و دلم جوان شده باز

مهتاب قاسم زاده

ای پیرِ خرابات نگاهی تو به ما کن

ای پیرِ خرابات نگاهی تو به ما کن
بر ما نظرای پیرتو بی چون چرا کن

در دام بلایم نَبوَد راه گریزی
بَنمای محَبّت تو رهایم ز بلا کن

بستندمَیَستان همه یک عمرخُماریم
رَحمی تو به ما از سَرَ آن مهر وفا کن

بشکسته دلم بر دَرِ میخانه نشستم
برمن نظرایدوست تو ازروی سخاکن

مُردَم ز خُماری بَنَگر حال خرابم
جامی ز کرم بر مَنِ در مانده عطا کن

ازغم شده پُرسینه بکن چاره یِ دردَم
باجرعه یِ مِی سینه ز غمها تو رهاکن

ترسَم بَکَشاند به فنا غصّه دلم را
ما را به دو پیمانه ز هَر غصّه جداکن

دستم تو بگیرو بَرَسانم به خرابات
لطفی به(خزان) پیر تو در راهِ خدا کن


علی اصغر تقی پور تمیجانی

آه ناتمامم،

آه ناتمامم،
با همان خشونتِ خاموشِ دیدارِ خورشید و برف، از تو می‌پرسم:
آیا هنوز گوشه‌ای از لحظه‌هایت بوی من را می‌دهد؟
یا سال‌ها پیش، مرا زیر لایه‌های سردِ خاطراتت خاک کردی؟
و تنها پژواکِ اسمم را زنده گذاشتی؟

زیبای بی‌رحم من،
بگو…
آیا تو هم، در نیمه‌شبِ گم‌شده‌ات،
خوابی دیدی که شبیه من باشد؟
خوابی که چیزی در گلویت گیر کند،
انگار روح من
برای لحظه‌ای
به تپشِ قلبت چنگ انداخته باشد؟


زهراآذرنیا

باران شد و راهم به گیسوی تو پیچید

باران شد و راهم به گیسوی تو پیچید
هر گوشه مژگان تو تیری شد و بارید

ناگه شب چشمان ت بر شهر دلم تاخت
دژبان دلم خسته و زخمی سپر انداخت


ویرانه ی من فتح شد و پرچم من باخت
هر گنبد و گلدسته که بود چشم تو انداخت

اشکان حسنی

در شهر، هیچ‌کس به جواب سلام نیست

در شهر، هیچ‌کس به جواب سلام نیست
حتی برای رفعِ عطش، آبی به کام نیست

مردم همه به مستیِ جامی دگر خوشند
من مستِ داغِ هجرم و دیگر ختم کلام نیست

آغوشِ شهر نیز غم‌آلودِ دردِ توست
اینجا مجالِ لحظه‌ای از انتقام نیست

گفتی رویِ تو بر خلق جلوه‌گر است
امّا نصیبِ دیده‌ام جز تمام نیست

بگشای لب که خنده‌ات آیینهٔ بهار می‌شود
بی‌تو در این دیار مرا هیچ مقام نیست

نه شمعی مانده در دلِ این کوچه‌های سرد
نه شوقِ رفتن از این غصهٔ ناتمام نیست

در هر نگاه، خاطره‌ای از غمت مراست
امّا برای آمدنت فرصتِ التیام نیست

گفتم ز در بیایم و پیدا شود شبی
این شهر بی‌تو آینه‌ای جز حسام نیست

ای عشقِ خفته در دلِ هر روزِ بی‌نفس
بی‌تو برایِ هیچ نگاهی در نگام نیست

گویند اگر به صبحِ اَزَل خوش برآید دریا
دریاب قصّهٔ این درِ سوخته را که تمام نیست

سیاوش دریابار

میانِ طوفان و آتشِ قهر، مرا رهایم نمی‌کنی

میانِ طوفان و آتشِ قهر، مرا رهایم نمی‌کنی
مرا ز سایه‌ی لطفِ خودت جدایم نمی‌کنی.

ز سوز و ساز جهان، گرچه خاکستر افتادم،
تو آتشم بزنی، لیک خودت رهایم نمی‌کنی.

اگرچه تارِ دلم، بند بسته بر سرِ مویی‌ست،
تو زآن نخی که به ما بسته‌ای، جدایم نمی‌کنی.

به بحر حادثه‌ام، لیک چون کشتی نوحی،
غریقِ موجِ گناهم، ولی رهایم نمی‌کنی.

گریختم ز تو بسیار، لیک باز رسیدم،
که خویش را به کسی جز خودت، رهایم نمی‌کنی.

چراغِ سوزِ منی، شعله‌ور ز نورِ حضوری،
میدانم که حتی،در دوزخ نیز رهایم نمی‌کنی.

اگرچه لایق وصلت نبودم، ای همه هستی!
ز لطف خویش مرا با وفا، رهایم نمی‌کنی.

گناهکارم و با این همه، هنوز امیدم،
که چون پدر، ز خطای پسر، رهایم نمی‌کنی


ابوفاضل اکبری

در تاریکی شب رها شدم، بی‌هیچ دستِ آشنایی

در تاریکی شب رها شدم، بی‌هیچ دستِ آشنایی
نور آمد و بردم زِ خاک، اما نداشت هم‌صدایی

پیکرم میانِ کهکشان، آرام می‌لرزید و سرد
گویی دلَم فراموش شد، در خلأیی که حدّی نداشت، درد

چرخیدم و فهمیدم،ای کاش برنگَردم بر ،زمین
جایی که هر ثانیه‌اش، زخمی به جان من نشاند

این نورِ خاموش، گرچه مرا زِ خاک برد به عالم دیگر
اما چه سود وقتی که نیست، دستی برای مرهمِ درد؟

شب با تمامِ ستاره‌اش، تنها مرا تماشا کرد
انگار فهمیده‌ست هنوز، انسان چه‌قدر تنهاست، در درد
انگار فهمیده ست ، گاهی انسان در عذاب است در دردش


شیوا نره ای