در محکمه خانه

در محکمه خانه
عاشقی
ماندن در قفسش
نوشتند به قصاصش


ملالم نباشد
هر چه که
خواهد باشد

بگذرم از
حکم
قاضی یانش

به جان خریدارم
تاوان حبسش

شاید
روزی بخواهد
که ببینمش


پوران گشولی

غوغـایِ چشم هایِ مـن و تـو سکـوت را

غوغـایِ چشم هایِ مـن و تـو سکـوت را
در دل کتـابخـانـه رعایــت نکــرده بـود

چشمت جنــونِ مــرا صیـد کرد و رفت
اینگـونه عشـق،که جنـایـت نکـرده بـود

آنـگونه عاشقـم، که کسی قبلِ من تورا
در شعـرهایِ کهنـه حکایـت نکـرده بـود


اینگونه عشـق، این مرضِ تلـخِ بی دوا
بـر جــانِ خستـه ، سـرایت نکــرده بـود

حتی که جـان، در آن واپسین دَمَـش
از زخـم هایِ کهنه ، شکایت نکـرده بود

بعداز حضـورِ فاجعه خواهی شنید که
تـا آخـرین نفـس ، رهایـت نکـرده بود

ساناز زبرشاهی

با مرغ دلم که از پر و بال گذشت

با مرغ دلم که از پر و بال گذشت
یک سال نبودن تو صد سال گذشت
ترمیم نشد دگر عذاب دل من
این فاجعه از معجزه و فال گذشت
مأنوس شد هر شکسته ای با غم من
از بزم و ترنم و صفا لال گذشت
پرسند اگر ز مویه و حزن و عزا
گویم همه عمر من در این حال گذشت
آن جان و جهان من کنون در بر توست
تنهایی من درون یک خال گذشت


حمید شیخی

عاشق شدن

عاشق شدن
آسان می‌گذرد
سختی آن
جایی‌ست
که قلب
بی‌هیچ منّتی
به تپیدنِ تو
عادت می‌کند


سیدحسن نبی پور

شب، مرطوب است.

شب، مرطوب است.

نه از باران، که از تردید.

تمامِ نگاه‌ها،

سنگی است بر شانه‌ی خلوتِ من.

من، جامِ خالی را برداشته‌ام

تا در آن پنهان شوم.

کی این ابر می‌رمد،

تا ماهِ سکوت، آوازِ تازه‌ی دلم را بیاموزد؟


مریم نقی پور خانه سر

بازیگران خوبی هستیم

بازیگران خوبی هستیم
کنار یکدیگر می نشینیم
با هم کپ می زنیم و می خندیم
نقش ها را خوب بازی می کنیم
و نقشه ها را فریبانه ترسیم می کنیم
آرام به نظر می رسیم اما
آتشفشانی در درون داریم
نقاب به چهره افکنده ایم
گریم به صورت داریم
بازیگران خوبی هستیم
در نقش‌های مختلف
گاه مواجیم و طوفانی
گاه چون ابر خیس و بارانی
روبروی هم نشسته ایم
پر از قهقهه ی مستانه
نقاب به صورت کشیده ایم
در پس نقاب به ظاهر زیبا
اما درونی داریم
پر از کینه و نفرت
همدیگر را پر از سکو تیم اما پر از پرخاش
باهم قهوه می خوریم
باهم حرف میزنیم
به هم ساعتها خیره می شویم
اما
نفاق را چتر نجاتی
ساخته ایم برای پرواز
برای فرار از کوچه پس کوچه های آشنا
بازیگران خوبی هستیم
با ژست های خاکستری
قرمز......
نقابی به صورت کشیده ایم
هنرنمایی ها کرده ایم
در جَشنوا ره های دروغ فریب سازی
سیمرغ بلورین
گرفته ایم برای این بازی
برگزیده ایم
ظاهرهامان با کلاس و شیک
ما بر گزیدگان نقاب به صورت افکنده ایم
وای به روزی که
برافتد از چهره هامان نقاب


نادر خدابنده لویی

پای دلم به کوی او با هیجان به تاخت رفت

پای دلم به کوی او با هیجان به تاخت رفت
سر‌ِ قُمارِ عشقِ او همه چیزام به باخت رفت

کوره عشق در دلم، چندی خموش بوده و سرد
آتش به این کوره زد و با رفتنش گداخت رفت

بنای عشق تازه ام با سَرسَرای اعظمش
ایستاده بر بامش منم، از پی بامن نساخت رفت


گر طلبِ عشقِ کسی با من نبودش تسویه
یکجا طلب و دیرکرد با تَهاتُر پرداخت رفت

با یک جِدالی ابدی، که در سرش با من داشت
مایل به بُردن نبودم هرگز به من نباخت رفت

به جستجوی یافتنش در ذائقه و خلق وخو
دیگر نشد، آه که نشد، آخر چرا نشناخت رفت؟

علی ساجدی

مِهر است که می تابد از آفاق، به سر

مِهر است که می تابد از آفاق، به سر
مهر است که می ماند از اعمال بشر

مهر آن که تو دریابی و تقسیم کنی
مهر آن که محبت است هم نام دگر

مشهور دو عالم است آن را مادر
هم در جگر سوخته و جان پدر

جامی که گرفته ای تو از هر دو عزیز
ترکیب کن و بریز بر کام دگر

کام دگری شاد کنی، خود شادی
دستی که گرفتی، گرفته است دگر

از عمر من و تو، همه این مانده و بس
اندوه و غمی زدودن از نوع بشر

نه نوع بشر، که از همه مخلوقات
هر گونه ی آفریده از زیر و زبر

مهر است که چون به قلب و جانت پیوست
می تابد از آن به مرد و زن، دخت و پسر

خورشید وجودت گر از عشق آکنده است
زان روشن و گرم است، زمین، بوم هنر

گشتم همه عمر مست و هم باده به دست
بخشیدم اش او داد مرا جام دگر

گنجی است، چو بخشی اَش دوچندان گردد
سودای زیان و سود، نِه جای دگر

گنجینه ی قلبت همه چون مهر و صفاست
دریاب دلم را و مده خون جگر

رفت است همه دور جوانی بر مهر
هم عمر که می گریزد از روزن و در

این باغ که در رهش خزانی پیش است
بر مِهر بمان و بس، مرو ماه دگر


مرتضی عربلو

ما از پشت اندیشه عطر بهار

ما از پشت اندیشه عطر بهار
با سکوت گل های رز و شقایق
به دنیا آمدیم
آمدیم ،
البته بی نام
با خرده هوشی ،
با اندک زمانی برای عاشقی

ما از پشت سکوت گلها آمدیم
با لبخند آرام
با برگهای خاموش
زمین با رایحه عشق ما
بیدار شد
باران ، رطوبت چشمان منتظر
زمان بود و بس

ما از پشت سکوت گلها آمدیم
جایی میان زیبایی و عمر کوتاه
با هر نظر عاشقی
پژمردیم
با هر بادی باپرواز آشنا شدیم
هر نفس از ریشه در گلدان
جانی بخشید به این سکوت گلها
قصه عشق گمشده
در پاییز ارغوانی
از تفکر زیاد گلها
از پی نیستی آنها بود
در آخرین شب شهریور

ما از پشت سکوت گلها آمدیم
پیش از ما
فاصله ای بود میان بودن و خواستن
جایی بودیم ، آرام
در خواب کودکی نو پا
تا با تولدش
رنگ و عطر و طعم عاشقی یافتیم

ما از پشت سکوت گلها آمدیم
آمدیم
تا معنا را بیاموزیم
مرز بین خاک و تولد دوباره
در زمان مابقی را
تجربه کنیم
بهای هر نظر مهری
سکوت گل شد
و پر پر شدن آرزوهایش

ما از پشت سکوت گلها آمدیم
تا ببینیم
زیبایی
صورت خاموش حقیقت پنهان
در چهره عاشق خسته
در آخرین روز قبل از تولد گل را

ما از پشت سکوت گلها آمدیم
جایی که هنوز کسی بیدار نشده بود
جهان یک رویای آفرینش بود
جایی که گل بود
عطر بودن بود
سرخی گل رز بود
اما من و تو نبودیم


حسین رسومی