ما گدایان درگه شاهیم

ما گدایان درگه شاهیم
ریزه خواران سفره در راهیم

ما ز حسن نگاهش اینجاییم
چون ز سرّ محبت آگاهیم

بی شکیبان آرزومندیم
مبتلایان زخمی آهیم

ما ز عطر بهار او مستیم
ما به دنبال او به هر گاهیم

ما به مهتاب او ره سپریم
شبرو راه روشن ماهیم

ما پس از اینهمه نشیب و فراز
از خدا دانش و نظر خواهیم

جمله از عشق و معرفت گوییم
حالیا چون به درگه شاهیم

سید محمد رضاموسوی

قلمِ ساده دلم

قلمِ ساده دلم
سر به روی شانه ی ،دفتر بی خط
که هر کس می دید
بی ریا می‌پنداشت
سفره ی دل را باز،
درِد و دل ها می کرد،

هر چه غم داشت کشید،
قلم از شدت غم
مثل شمعی می سوخت،
دل او پُر،،،،ولی ،
شاد از همدم تنهایی خود،

بی وفا ، دفتر نقاشی ما
هر چه می‌گفت قلم،
به کَس و ناکَس و نا اهل نشانش میداد،

قلم سیا ما یکرنگ بود
و دل سپید دفتر
پر از کینه و حرص،

قلم از درد تمام
ولی آن دفتر ما ،سالهاست ،
که گران است و
درون یک قاب،


محمد علی معصوم زاد

نه که کبود روزگارم خودش کم بود

نه که کبود روزگارم خودش کم بود
نبود و آه، این نبودش انتهای غم بود

زوال پیشه کرده‌ام تا ندانم مانده‌ام
در خراب‌آباد تنم که ویران‌تر از بم بود

شترم که گاه گاو و گاه پلنگ می‌زایم
ولی متوهمم که جنسم از بنی‌آدم بود


به خون درون رگانم چگونه بفهمانم
نچرخ، وقتی وجودم بیزار از این دم بود

خوشم به تکه‌های منفصلی از تمام او
که در دل گنجانده‌ام، هرچند درهم بود

مازیار کشاورزی

نردبانِ مستی!

نردبانِ مستی!
.
.
در پیاله‌ی خواب،
خیام به مستی‌ام آمد.

بر سبویی خالی  ورد میخواند:
باورها!
زنجیرِ خامِ خیال‌اند.
حقیقت،
شرطِ بیداری‌ست...

اخلاق،
شرطِ بلوغِ جان،
و بلوغِ جان،
شرطِ نبوغِ بیان...

نبوغِ بیان،
شرطِ درد است،
و درد،
شرطِ پیله...

پیله،
شرطِ صبر است،
و صبر،
شرطِ رهایی...

رهایی،
شرطِ حیات است،
و حیات،
شرطِ نور...

نور،
شرطِ دیدن است،
و دیدن،
شرطِ حضور...

حضور،
شرطِ بودن است،
و بودن،
شرطِ عبور...

... عبور،
شرطِ بقاست،
و بقا،
شرطِ جاودانگی...

مستی که پرید،
به خود آمدم
من همان سبوی خالی از معنی...
خمارِ  وردِ خیام..

سعید رضا لیریایی داودی

زمانه بعد تو همپای من نیست

زمانه بعد تو همپای من نیست

در این دنیا پس از تو جای من نیست

هوایی بودی و رفتی خدا هم....
هوادار دل تنهای من نیست

آتنا حسینی

عشق چیست؟

عشق چیست؟
تمنایِ قلبم برای دیدنِ تو،
شوقِ جانم برای شنیدنِ صدایت،
و اعتیادِ ذهنم به کافئینِ آغوشت...
عشق، در یک واژه خلاصه می‌شود:
تو!
و این حس، پارادوکسی‌ست زیبا
میانِ دلتنگی‌ها و دلبستگی‌ها...


مهدیس نیک

چشم در چشم او دارم.

چشم در چشم او دارم.
عمق نگاهش
سروده ای برق می زند.
پلک‌هایش
راز مگوی دفتریست کهنه،
تا کسی بخواندش
قرن‌ها خواهد گذشت.
دانه دانه مژه هایش
چون تیرگی شب‌های
سکوت مفرط

فاتح سرزمین اشکبار
خدایان المپ خواهد بود.
شانه های پیر و فرتوت من
تاب آن ندارند
زیر بار گران
نگاهش آب خواهم شد.

حجت جوانمرد

عاشقانه‌های تو،

عاشقانه‌های تو،
شاعرانه‌های من
و جهان، شعر می‌شود...
زمین در آغوش آسمان
می‌رقصد


طیبه ایرانیان

خنده‌هایِ نور

خنده‌هایِ نور
بر لبت
چون موج مرا می‌ برد
تا ساحلی بی‌نام


سیدحسن نبی پور