من اگر نقاش بودم
تو را در آغوش میکشیدم،
سرد و مغرور و کمحرفی،
ولی من تو را شاد و مهربان تر میکشیدم.
چشمانت را می بستم
دستانت به دورِ تنم حلقه میزد،
و غم شبیه به یک پرنده
از بومِ زندگیام پر میزد
تو را خرافاتی ترین می کشیدم
تا دلم پیشگو باشد،
و در افقِ طالع تو
جز نام خودش
کسی نباشد.
معمار می شدم
تا از خشت به خشتِ تن تو خانه بسازم،
ویا نگهبانی عاشق که در خیال تو قدم بزنم با ساز و آوازم.
آرزو حاجی طاهروردی
پشت در منتظرم
در بگشا بر رویم
آمدم تا به تو من
راز دلم را گویم
گرد را هم بتکان
با من دل خسته کمی راحت باش
ای روایتگر شبهای مه آلوده من
من به چشمان غم انگیز تو عادت دارم
درد دل را تو بگو
با دل من راحت باش
مانده ام در پس آن سایه ی تو
شده ام پیش تو همسایه ی تو
رد پایم به در خانه ی تو جا مانده
ای روایتگر شبهای مه آلوده ی من
اینجا بغلی غصه ز تو جا مانده
رفته ای از دل من
عطر تنت جا مانده
رفته ای از دل ما مدتهاست
از تو یک سایه
فقط جا مانده
آمدم ناز کنی
ناز نگاهت بکشم.
چه کنم بی تو دلم
یکه و تنها مانده
حرف بزن عقده ی دل خالی کن
بین ما پر شده از فاصله ها
دل شیدا شده را حالی کن
ما جرا چیست
که اینگونه نگاهت زیباست
کرده ویران دل ما . بس گیراست
هیچ مگو میدانم
از تو نباید پرسم
هیچ مگو میدانم
از تو سوالم بیجاست
بد خلقی لبهات بماند
که کنی با دگران
با دل خسته ی ما
باز سر پیمان باش
به درت آمده این قلب مریض
دل دیوانه میازار . پی درمان باش
نادر خدابنده لویی
در نگاهت آیه دیدم در نوایت آه دل
در هوایت جان سپردم در دعایت راه دل
با غمت همخانه گشتم با صفایت گاه دل
در شبستان حضورت روشنم چون ماه دل
گرچه طوفان ها شکستم باورم شد راه دل
ناله شد راز نهانی، شد فدایت آه دل
در سکوتت راز گفتم در حضورت شاه دل
با تو از غم ها گذشتم تا رسد دریای دل
در حضورت عشق رویید، شد حقیقت شاه دل
با تو از ظلمت رهیدم تا رسیدم پای دل
مصطفی نجفی راد
آسمان پا در میانی کن؛ زمین بس تشنه است
بر لبان تشنه اش نقش هزاران دشنه است
بر تن تب دار او ابر محبت سایه کن
سر بنه بر شانه اش؛ دلجویی از همسایه کن
در دل شبها که نورت را از او کردی دریغ
تاسحر می گرید و تو بی خبر؛ کهنه رفیق !
کاین زمین غمها نشسته در دلش از روزگار
بهر تسکین دلش تو روز و شب یکسر ببار
گرم آغوشت برایش شعر لالایی بخوان
تا مگر در خواب بیند چهره ی خوب جهان
فروغ فرشیدفر
شاعری از روی کینه یک غزل را کشته بود
ماه را در حجله سوزانده ، عسل را کشته بود
باز با باز و کبوتر با کبوتر می پرد
شاعر خودخواه این ضرب المثل را کشته بود
پرده ی تردید را از دیدگانش پس زده
در خودش ، شوق و تمنای بغل را کشته بود
خواب را بر صبح بی دلدار رجحان داده بود
زان سبب او هر خروس بی محل را کشته بود
با خودش در آینه قهر و ز مهر او تهی
خالی از معنا شده ، بحث و جدل را کشته بود
حجمی از تنهایی خود را به فنجان ریخته
کم کم آن را سر کشیده ، راه حل را کشته بود
نو عروس داستانش را به دار آویخته
در غزل ، آرایه های مبتذل را کشته بود
دفتر شعر سپیدش با سیاهی انس داشت
هم سپید و هم سیاه و هم غزل را کشته بود.
زهرا محمدنژاد
منم،
ماهیِ این تنگِ کوچک.
در سرم، مدام میکوبد
آن نهنگِ به گِل نشسته.
او، حسرتِ موج را میکشد،
و من، در هر دم،
از هوا
بوی دریا میگیرم؛
بوی آن آزادیِ بزرگ
که در مرزِ شیشهای من
دیوانه شده است.
مریم نقی پور خانه سر
کُدام آینه را دیده ای
پُشت شیشه بودی
خودت را ندیده ای
اشتباهی قاب عکس دیگری به دیوار زده ای
و یاد گرفته ای
چشم بستن
مُردن در زنده بودن
خاموش کردن فریاد ها زیر پا
کور شدن
کر شدن
لال شدن را.
هر چه دوست داری باش
روزی نوبت روزگار
آینه خواهی دید
همان شیشه ای که
پشتش ایستادهای
چگونه به تصویر می کشد
آینه را.
عابد عارفی
ای عشق تویی جانجهان و میلجانان،بیتوهیچ
معنی قال و مقال حلقهداران، بی تو هیچ
دفتر شعر تر و نظمی که آید در بیان
از زمان رودکی تا شهریاران ، بی تو هیچ
تا که بود و تا که هست و تا همیشه تا ابد
مستی باده ز تو باشد و پیمان، بی تو هیچ
در بهاران ، خیلیاران ، در خروش و در نوا
لطف آن باغ و نوای نغمهخوانان، بی تو هیچ
« ابر و باد و مه و خورشید و فلک »، مخدوم تو
حاصل لیل و نهار و چرخ دوران ، بی تو هیچ
هستی ما عاشقان، جمله به نامت معناست
با تو ما جانیم و صد جان، بیتو هیچ
محسن خزائی
روزی میرسد
برای یادآوری آخرین نگاهم
زمین و آسمان را
به هم خواهی بافت
اما تنها سایهاش میماند
طیبه ایرانیان