و من رشک می برم

و
من رشک می برم
به حال شمعدانی
به وقت مراقبه
با نور آفتاب!


فرشته سنگیان

من رفته‌ام

من رفته‌ام
نه از تو
از جمله‌ای که هر روز تکرار می‌شد
از بوی دیروز
از بوی نبودنت
که در هوایم می‌پیچید.

گاهی شب را می‌پوشم
مثلِ پیراهنی از خاطره
و خیالِ خسته‌ام را
لای پرده‌ها می‌آویزم؛
تا شاید نسیم
نامِ مرا
آرام از دهانت بگذارنَد
جهان
کوچک‌تر از آن است
که دلتنگی‌ام را جا بدهد
امّا
کلمه‌های من هنوز
ردِ انگشتِ عشق را
در پوستِ معنا
نگه داشته‌اند.

می‌دانم
زمان همیشه دست‌دست می‌کند
پای ساعتِ ما؛
عقربه‌ها از دردِ ماندنِ زیاد
کمی خمیده‌اند
مثلِ مژه‌های من پس از گریه.

نه قهر کرده‌ام
نه فراموش
فقط یاد گرفته‌ام
تنهایی را
با احترام بنوشم
مثلِ شرابی که
مزه‌ی بودن دارد؛
با این همه
اگر خبری از من خواستی
در صفحه‌ی بخار آینه بنویس
هنوز نسخه‌ای از من
میانِ نفس‌هایت
تنفّس می‌کند.


مریم کاسیانی

عاشقانه میروم با پای خویش

عاشقانه میروم با پای خویش
بر سر محراب قربانگاه جان

می‌ نهم دل را چو شمعی در طواف
تا بسوزد در هوایت بی‌ کران

میزنم پر تا رسم بر دوزخت
تا شود خاکستر جسمم روان


میسپارم جان به دست سرنوشت
تا بماند نام تو بس جاودان

می‌ گریزم از خودی، تا بی خودی
باز گردم عاشقت یا با یک جهان

میگذارم عشق را بر تخت دل
تا بماند یاد تو در هر زمان

می‌ سرایم قصه‌ ای از عاشقی
تا بخواند نسل‌ ها این داستان

می‌ سپارم شعر خود بر بادها
تا بماند در دل جان‌ ها نهان


نام من مهر است بر دیوان عشق
تا ابد باشد ز نامم داستان

مصطفی نجفی راد

خاکِ‌نفس‌افروز،

خاکِ‌نفس‌افروز،
پشت شیشه‌های غبارآلودِ آسمان‌‌‌‌‌ِ خسته،
فریادی آهسته
بر شهر می‌وزد.

درختانِ سر به زیرِ بی پاسخ
در اندوهی آرام فرو رفته‌اند.


برج‌ها
درسکوتِ بلندِ خدا
خوابیده‌اند؛

و آدمیان
با ماسک‌هایی
آغشته به خاکِ روزگار،
میان خیابان‌های بی‌نفس
دست‌وپا می‌زنند.

و ناگهان
یک برگِ تنها
از درختی افتاده،
سکوتِ سنگین را می‌شکند
و جهان
لحظه‌ای نفس می‌کشد.

خاموشی‌ست،
و دل‌نگرانی‌ای
که از آسمان
تا استخوان
می‌رسد.

طیبه ایرانیان

لحظه‌های نوجوانی می‌رود

لحظه‌های نوجوانی می‌رود
فصل سرسبزِ جوانی می‌رود

گُل به گوش بلبلان گوید دریغ
نوبهارِ زندگانی می‌رود

تا به خود آیی شوی خاکستری
رنگ آبی، آسمانی می‌رود


حجله بندی با گل سرخ وفا
زانکه از دل شادمانی می‌رود

عمر ما در چله باشد، ای عزیز
همچو تیری از کمانی می‌رود

شعله بر سر همچو شمعی در شبی
از دَمِ بادِ خزانی می‌رود

از تو جز خوبی نمی‌ماند به جا
هر گلی از گلسِتان، در زمانی می‌رود

فروغ قاسمی

زندگی بازیِ بی‌پایانِ نقش‌هاست

زندگی
بازیِ بی‌پایانِ نقش‌هاست
بیفـت
اگر افتادی
شروعی ناپیدا
در تو
نفس می‌کشد.


سیدحسن نبی پور

امشبم زیباست از، شامگاهان تا کنون

امشبم زیباست از، شامگاهان تا کنون
در درون غوغاست تا، در گذر باشد برون

لحظه‌ای جاماندگی، لحظه‌ای تعجیل دار
در سفر خوش می‌روم، لحظه‌ها را تا کنون

شیشه‌ی دل نم زده، ماه لبخندی زده
دامنِ احساس را، زد شراره تا جنون


راه طولانی، قشنگ، بوته‌زاران پر مشنگ
حزن را دزدی کنند، چابکانه با فنون

واقعا زیباست شب، لحظه‌ها چون حبه قند
آب می‌گردند ریز، در پساپیش کنون

هر کَمَک نوری شود مژده‌ای تازه ز غیب
می‌رسند و می‌روند، حینِ لیلِ تیره‌گون

زین رهی که می‌گذشت، مهدی از احساس گفت
حس فرا افکند در، نقشِ تاریکِ برون

مهدی جیبا

حرف دل من شنیده ای منتظر جواب ماندم

حرف دل من شنیده ای منتظر جواب ماندم
گر سوزم و از عشق ،چو پروانه در این سراب ماندم
از دیده چو اشک ریزم و.در عذاب ماندم
دل خسته ام از فراغ تو به خواب ماندم
نه وصل تو می‌رسد به من به تاب ماندم
در حسرت لبخند تو ام یا که در این حباب ماندم
عقل نیست به سر دیوانه تر از شراب ماندم
مسرور تو من ،در پی آن صواب ماندم

مسعود موسوی

آخرالامر دلم با تو نشان خواهد شد

آخرالامر دلم با تو نشان خواهد شد
آنگه این پیر دلم از تو جوان خواهد شد

شهر‌ْ آشوب کِشی چون همه دل در آشوب
ماهِ رخشان ز رُخت رو به نهان خواهد شد

خوابِ آسوده نیاید همه شب در چشمم
تو که باشی، شبِ چشمت، شبمان خواهد شد

گفته‌ام: «میکده را بند و برو ای ساقی
چو بیاید همه دل مست ز آن خواهد شد،

زانکه آموخته‌ام رازِ یکی بودن را
جمعِ الوان که سفیدست عیان خواهد شد

دل اگر شد شَهِ تن، دولتِ عشقی می‌داشت
عاقبت عشقِ همان شاهِ جهان خواهد شد»

مژده‌یِ نافه گشایی ز صنم می جویم
چون که این عمر چنان آب روان خواهد شد

چو ز هجرت گُلِ دل همچو خزان پژمردی
غم نخوردم که لقا مُشکفشان خواهد شد


مرغِ عاشق به گُلش نازد و بس ای عاطف
تو چو مرغی که گُلت بالِ روان خواهد شد

مصیب حیدری