منم اینک
لبریز از تنهایی
تمام شوق دیدارم
نگاه گرم و زیبای اهورایی
تو تنها نقطهٔ آرامش جانم
تو تنها واژهٔ اعجاز ایمانم
تو تنها نقطهٔ شیرین و رویایی
سکوتم نه از تسلیم
که تدبیرست
میان بی قراریها
در این دنیای بد پیمان
بدون تو چه غوغایست
منم اینک
لبریز از تنهایی
تمام برکهٔ باران احساسم
بسوی کوی تو جاری
کنارش نغمهٔ گلهای شیدایی
نشان از عشق زیبایی
گذر از این جهان
تا اوج وحدانی
تمام فصلها انگار
خیابانهای نورانیست
ضیافتهای رسیدن
تا جهان کامل باقیست
مرا تاعمر باقیست
پای رفتن ده
برای مرگ شیرینم
مرا با عشق تو کافیست
محمد علی اشراقی
بزرگی بــــه قامت و یـا سال نیست
به قلبی سلیم ست و در قال نیست
تو چون کودکانی کـــــــه بازی کنند
به بازی نمودن کـــــــه اشکال نیست
کلامی چو بی غش بگویی خوشست
چو بر دل نشیند دگر کال نیست
برومند گشتی بــــــــــــــه قامت ولی
خرد همرهی بـــا تــــو افعال نیست
شکایت کنی چون بــــــر افروختی
به حرفی که جز حق به اشکال نیست
چو بستی دلت با کدورت بـــــه بند
طناب محبت تـــو را مـــال نیست
شدی غرّه بــــــــــا نـــــام استاد وای
کمالی نبردی کــــــــه جز قال نیست
توانگر شود هــــر کـــه جوید خصال
بــــه الطاف رحمت تـــرا خال نیست
ترا چون کـــــه نقدی نگردد بــــه فعل
بمانی بـــــه جهلت کـــه اقبال نیست
ز خردی درآ تــــــا رسی بــــر کمال
خرد خفته را صحبت، اجمال نیست
سعادت نجوید حسودی بـــــــه دهر
تــــــو را ای هنرمند اقبال نیست
سعادت کریمی
آسمان ترک خورد،
باران افتاد
در گیسوی زمین.
کوه سر فرود آورد،
چون دانست
بهشت همینجاست.
سیدحسن نبی پور
بهار تازه ای رویید و من غرق زمستانم
ز یلدا رد شدم ، اما کجا ماندم؟ نمیدانم
مسیرم رو به باغی پر گل و سرسبز و زیبا بود
بخود تا آمدم دیدم ، که همپای بیابانم
اسیرم، تشنه لب، ازپا فتاده، نابلد، زخمی
به حکم زنده بودن ، در نفسهایم به زندانم
نه در پا طاقت گامی، نه در سر شور تدبیری
نشسته نقطه نقطه، ماه بر خیسی مژگانم
همین جای خیابان ،رد پای خسته ام گم شد
که در ویرانه های سرد این بن بست، حیرانم
چه آسان دل بدست عشق بسپردم. ندانستم
که دریایی شرارافروز شد بر سینه مهمانم
میان خواب و رویا ها، نشان از عشق میجستم
که دیدم تکه تکه در کف سیلاب و طوفانم
ندانستم بهای عشق را بسیار میخواهند
و من جز قلب و جان چیزی ندارم بین دستانم
عبداله خدابنده
دیگر از چهچههٔ بلبل شیدا خبری نیست
در باغ و چمن از گل و ریحان اثری نیست
آید به سر کوی من از دور نسیمی
جز پیک خزانی به رهش همسفری نیست
افسرده شده نوگل عشقم ز جفایت
با من تو بگو از چه، بر من زارت نظری نیست
آندم که شدی شمع شب افروز رقیبان
شبهای مرا ای بُت زیبا سحری نیست
فروغ قاسمی
پاییزِ سرخ سکوت
برگها میرقصند در تلالوی رنگها
سبز
زرد
طلایی
در آغوشِ باد
سکتهای ترد در طنین هلهله برگها
ترنم باد
نفسِ بیبازگشتِ لحظهها
که اندام جنگل را میخراشد
و درخت در خواب
پوست می اندازد
آرام
آرام
و تنِ خاک
با شالِ پاییزی سراسر نقش
پاییز
شهر را در قاب مینشاند
با نورِ نیمهشب
و زمزمهی خیسِ قدمهای برگ
نقشِ پایانی بر بومِ سرخِ زمان
الا شریفیان
در دلم شوقی از آن لحظهی دیدارِ تو هست
هر نفس بوی بهاری که مرا یارِ تو هست
گلِ مریم که شکوفا شده در باغِ غزل
چشم نازش به هوای لبِ خندانش هست
با تماشای تو،
پاییز دگر معنا نیست، زمستان سرد نیست
هرچه میریزد از این شاخه، به گیسویِ تو هست
تا نفس در دل خستهست، غزلخوانِ تو هست
هر تپش در سینهام شورِ پنهانِ تو هست
من که آرام نمیگیرم و پنهان نشوم
هرچه از من به غزل مانده از آن توهست
علی تعالی مقدم
از جهان چیزی ندارم
جز لبخندی که در خاک دانه میشود
به عزیزان بسپاریدش
که جهان رهگذریست
و یاد ما تنها مهر است
و برقی از لبخند.
سیدحسن نبی پور
روزهایی هست
که تو در خویش گم میشوی
و من بیتو میچرخم
مثل عقربهی بزرگ
بیعقربهی کوچک...
چرخشی بیزمان،
بیمعنا.
بیژن سقائیان