خطای عشق کردم من

خطای عشق کردم من
رویش را آن‌گونه که نباید، دیدم
دیدم و با خود گفتم:
این خداست؟ چه‌قدر زیباست
خطای عشق کردم من
دلش را سراسر مهربانی دیدم
چه زیبا بود آن روزها و شب‌ها
خطای عشق کردم من
خطایی زیبا کردم من
آن درختِ تازه‌جوانه‌زده در دلم
حال درختی‌ست پوسیده، تهی از چوب و برگ
یادم هست آن خاک را، آن آب را
که تو بر باغچه‌ی این درختِ دل ریختی
نفس بود، جان بود، زندگی بود
چه خطای آشنایی کردیم ما
تو برای من
من برای تو
ما بی‌ثمر رفتیم و رفتیم
تا تمام شدیم و نیستیم

امیر حسین میهن

لب‌های خشکیده‌ی زمین

لب‌های خشکیده‌ی زمین
ترک برداشته‌اند؛
و باران
برای ابلاغِ زندگی
به حبّه‌های پلاسیده
تأخیر کرده است…

و ابرهای تیره‌ی نابارور
گنجشک‌های فریب‌خورده را
به تکاپو می‌اندازند…

کسی
برای آوردنِ بهار نرفته است
کسی
دلواپسِ رویشِ گل‌ها نیست
انگار همه
به طراوتِ دوباره‌ی طبیعت
بی‌تفاوت‌اند…

چقدر ساده بودی؛
که خیال می‌کردی،
دخترِ کشاورزِ همسایه
به‌خاطرِ خشکسالی‌های گذشته،
لباسِ تیره پوشیده است…

چقدر ساده!
که مهربانیِ
هر دستِ نوازشگری را
باور می‌کردی…

کاش می‌شد،
برای تپیدن‌های انفجاری و داغ،
درنگ کرد
و به چهره‌های فرا رو
انگشت کشید.
چهره‌هایی که
تمامِ جادوی‌شان را،
از رنگ‌ها و قلم‌ها
وام گرفته‌اند…

کاش می‌دانستی،
لوبیایِ سحرآمیز را
خیلی از بچه‌ها،
با همه‌ی سادگی‌شان
باور نکرده‌اند…

دیگر هیمنه‌ی عشق،
در جذابیتِ بصری
و اعتیادِ لحظه‌ایِ پیام‌رسان‌ها
فروپاشیده است.

دیگر اثری
از معشوقه‌هایِ اورجینال
و آفتاب‌ندیده‌یِ شرقی
دیده نمی‌شود…

و چه قدیسه‌هایی،
که تا سپیده‌ی صبح،
«آنلاین»
از بالای صفحه‌شان محو نمی‌شود؛
و مزورانه
به صداقتِ دلباختگی
می‌خندند…

زمان گذشت
و دیگر مجالِ بازآفرینیِ داستان‌های
رمانتیک و شاعرانه را نمی‌دهد.

زمان گذشت
و کوچه‌باغ‌های پیشِ رو؛
کوچه‌هایی‌ست
با دیوارهای سیمانی،
که تمامِ درخت‌ها و گل‌هایش،
مثلِ معشوقه‌های امروزی،
نقاشی شده‌اند…

زمان گذشت
و من،
در هیاهوی فضای مجازی،
مثلِ همه‌ی آدم‌های زمانه‌ام،
با شعرهای عاشقانه‌ی آتشین
ارتباط نمی‌گیرم…

زمان گذشت
و من می‌دانم؛
کسی
شکوفه‌های عشق را
نخواهد دید…


کاوه غضنفری امرایی

آفتاب، در شقیقه‌های گرمِ خیابان

آفتاب،
در شقیقه‌های گرمِ خیابان
به نیمه می‌رسد،
و عطرِ گل‌های وحشی،
از لفافه‌ی چادرهای شب‌زده
به رقص درمی‌آید...

در تقاطعی همیشگی،
با اشتیاقی
در امتداد ویرانی،
و تردیدی
به وسعتِ زیبایی‌ات،
به انتظار می‌مانم...

چه روزهایی!
با تپش‌های آشوب‌زده‌ام
از مدرسه برمی‌گشتی،
و من
تمام تاریکی‌ام را،
در درخششِ چشم‌هایت
گم می‌کردم...

از روزهایی،
که به آیه‌های فرازمینی
در اعماقِ نگاهت،
دخیل می‌بستم،
تا به ابدیتی موهوم
چنگ زده باشم...

وَ چه گِرِهی افتاد
در نخستین تلاقیِ‌مان،
که تا واپسینِ نفس‌ها،
مرا به ورطه‌ی نابودی
می‌کشانی...

آنجا که عشق
در ژرفای وجودم
رخنه کرده بود،
ذره‌ذره‌ام
در تولدی دیگر
شکل گرفت،
ومن برای همیشه
فراموش شدم...

چه دنیایی!
تو بودی،
خیالت بود،
و دیگر هیچ...
و سهم من؛
دلتنگی بزرگی‌ست
که اندوهِ جهان را
از یادم می‌بَرد...

در حوالی هجده‌سالگی،
دفتر خاطراتم را
در خیابانی
که از آن می‌گذشتی
ورق می‌زنم،
و آمدنت را
با سکوتی بهت‌زده،
کنار پیاده‌رو
به تماشا می‌نشینم...

نمی‌دانی!
حالِ کسی را
که سال‌ها،
در ازدحامِ لحظه‌های تنهایی،
عشق را
در احتزار
زیسته است...

و هنوز؛
با تداعی آمدنِ
دخترکی
به روشنیِ آفتاب،
متوهمانه زندگی را
به خیالت می‌بازم.


کاوه غضنفری امرایی

مبتلای چشمِ تو بودن، خودِ طوفان است

مبتلای چشمِ تو بودن، خودِ طوفان است
از دلِ من، بی‌امان‌تر جز این؟

با تو، هر زخم، خودش مرهمِ جانم شد
از جنونت، مهربان‌تر جز این؟

در نگاهت، آتشی هست که می‌سوزد
از شرارت، عاشقانه‌تر جز این؟

مبتلا شدم به تو، بی‌هیچ پشیمانی
از بلاهایی چنین، شیرین‌ترجز این؟

هر نفس با تو، عبادت شده در جانم
از گناهی این‌چنین، پاک‌تر جز این؟


فاتحم، چون دل به چشمِ تو سپردم بی‌دلیل
از شکستِ این‌چنین، پیروزتر جز این؟


در عبور از شبِ چشمان تو، گم شدم
از مسیرِ بی‌نهایت‌تر، جز این؟

با تو، هر لحظه، خودش فصلِ رهایی شد
از زمانِ بی‌قرارتر، جز این؟

در سکوتِ تو، جهان از صدا افتاد
از فریادی چنین، آرام‌تر جز این؟


با تو، هر لحظه، خودش خوابِ بیداری‌ست
از خیالی این‌چنین، واقعی‌تر جز این؟

علیرضافاتح

مرا در میانه‌ی آسمان‌ها رها کن؛

مرا
در میانه‌ی آسمان‌ها رها کن؛
آنجا که هوا
از میان تارهای مرده‌ی تنم می‌گذرد
و جز غباری سفید
چیزی نمی‌ماند
که با ابرها قاطی شود.

می‌خواهم در ارتفاعی بایستم
که پرندگان
پیش از پرواز،
فکر باشند،
و غروب‌ها
پیش از خاموشی،
اعتراف کنند.

در پایین،
طوفان دهان باز کرده؛
اما من اینجا
بر سفره‌ی آرام آسمان
غوطه می‌خورم.
هر نسیم
پاره‌ای از سنگینی زمین را
از صورتم می‌کاهد.

در آبی بی‌پایان
زخم‌هایم را
با نورهای بی‌نام
مرهم می‌کنم.
ابرها خم می‌شوند
روی تکه‌های افتاده‌ی تنم؛
سایه‌شان، چون دستی،
به من می‌رسد
و در آن لمس،
نفسی مانده است.

آیا مرا می‌بینی؟
در نگاهت
آزاد به‌نظر می‌آیم
دست‌هایم پر از باد است
که وزنش
بر زمین می‌افتد،
نه به فرمان،
بلکه در رقصی پیوسته.

صدای انفجار از دور می‌رسد؛
ابرها لحظه‌ای
رنگ شعله می‌گیرند،
انگار کسی
روشنایی‌شان را
در مشت گرفته باشد.
اندوه،
با خاکستر نور،
در هوا می‌پیچد
و جامه‌ای خونین
بر قامت جهان می‌نشاند.

بگذار بمانم.
گاهی بیداری،
مرگ است؛
و خواب طولانی،
زندگی.
شاخه‌های سوخته
باز برمی‌خیزند،
و هر برگ
بر پوست تنم می‌لغزد.

اگر بتوانی
دستم را از ابر جدا کن
و با پیشانی‌ام
بر خاک بنشان.
بگذار ریشه‌ها
نفس بکشند
و طوفان
به کار نیفتد.

روزی
که طوفان‌ها خاموش شوند،
بازخواهم گشت
چنان‌که غبار
پس از رقصی طولانی
بر شاخه‌ای تازه
می‌نشیند
و شکل خود را
حفظ می‌کند.


ستایش توانا

ازتو به آسمان، به ابر، به باران شِکوه کردم

ازتو
به آسمان،
به ابر،
به باران
شِکوه کردم
ونامت را
به تمام لهجه های جهان،
درگوش بادها خواندم
"جهان پراست ازتو و
خالی ست جای تو"


کریم شاهسون

دوست داری که به بالا برسی؟

دوست داری که به بالا برسی؟
به بلندای تماشا برسی؟

دوست داری که به یک چشم زدن
سر یک قلۀ زیبا برسی؟

بال ها را بگشایی سرمست
به فراسوی ثریا برسی؟

پسِ پشت مه و خورشید و فلک
به جهان های نه پیدا برسی؟

دل تو رای کجاها دارد؟
دوست داری به کجاها برسی؟

یک دم آواز دلت را دریاب
تا همان دم به همان جا برسی

دل به دریا زدن از رود آموز
رود شو تا که به دریا برسی

در پی رود دل خویش برو
تا به دریاچۀ رؤیا برسی

مهدی احمدی

مَطلَعٕ شعری ندارم، قافیه مقدور نیست

مَطلَعٕ شعری ندارم، قافیه مقدور نیست
طعمٕ چشمانت کم از شیرینیٍ انگور نیست

طاقٍ ابرویت کمان، رنگٍ دو چشمت بی نظیر
شاعری  غرق  خیال ، از عاشقی مسرور نیست

واژه کم آورده در وصف جمال یار خویش ،
شعر مستغنی ست بی شک،قافیه میسور نیست

تک درختی قد کشیده در میانٍ یک کویر
آن درخت از ضربه ی سخت تبر رنجور نیست!!؟؟

زیرکی دیدم شبی اندر میانٍ جمع مست
ادعا میکرد فردا، باعثٍ مستیٍ او انگور نیست

درمیانٕٕ جمع  اما، در نبودت من دچارٕ حالٕ بد
ادعایٕ من بجا،حالٍ خرابم ناشی ازمَخمٔور نیست

انفرادی رفته ام ،محبوسٕ در آن خاطرات
باپریشان حالی ام، دل تابعٕ دستور نیست

قهوه می ریزم برایت، در خیالات خودم
قهوه ات را تلخ نوشیدی،این که بی منظور نیست

گیسویت را بافتی، دل  باختم با هر گره
باد هم آنرا پریشان کرد،مویت مثل تو مغرور نیست

ترکٍ من کردی و  احساس مرا بازیچه ی خود ساختی
ترکٍ عادت میکنم ،این دل دگر مسحور نیست

وعده دادم  بر دلٍ غمبار و هجران دیده ام امشب
زندگی دارٕمکافات وجزای بی وفاهم دور نیست.

محمود منصوری رضی

امام رضا ع

امام رضا ع

در آستان تو دل وا شد از غبارغمم
چون در دلم افتاده شد چراغ حرم‌
هر گام، من صدا زدم: رضا…
پیچید شد دردلم هوای حرم
دستم تهی ولی دلم از نور تو پر شد
وقتی ندا شنید: بیا ضیافت کرم‌
گفتم: مرا ز نو زندگی ببخش

فرمود: چون خدا خواست شد اجابتت

سعید بیک زاده