ز چشمت فتنه برخاسته، دل بیتاب میرقصد
نسیم از عطر لبخندت، به هر محراب میرقصد
نهان کردی دل از ما، لیک پیدا شد ز آوازت
که شب با نغمهٔ چشم تو زیر مهتاب میرقصد
تو مست از جام جانانی، جهان آیینهدار توست
نگاهت میرسد از دور، و هر گرداب میرقصد
در آن دم که نسیمی خاست از زلف رهایت باز
غزل در شور افتادهست و شعر ناب میرقصد
به رقص آمد گل از شوقت، به ساز آمد خیال من
تو میخوانی، دلم چون سایه در سیلاب میرقصد
فاضل چو دید رخسارت، همه هستی رها گردید
که با آواز چشمانت، دلِ نایاب میرقصد
ابوفاضل اکبری
به جان از پولک عشقت نشاندی
دل ما را به هر سویی کشاندی
حریر عاطفه بر قامت دل
گل خوبی به پای من فشاندی
ولی افسوس و حسرت داد و بیداد
که تنها ساعتی پیشم تو ماندی
به چه خوش دل کنم بی تو عزیزم
که خود را از حریم دل رهاندی
فروغ قاسمی
پاییزِ است بعد از این همه وقت
هنوز
مطلعِ تو......
مطلعِ شعرِ ناتمامی که هرگز بیت دومش را نسرودم
تو را آن روزها ، شاید فقط دو بار ، دیدم
اما هر بار
فعلِ عشق را به زمانِ ماضیِ بعید صرف کردی
چنان که بعد از این همه بهار
هنوز مفعولِ نگاهت را
بر پشتِ پلکهایم حمل میکنم
تو ردیفی بیقافیه ماندی
قافیهات را هرگز نیافتم
نه در چهرههای بعدی
نه در کوچههای تکراریِ شهر
تو شاهبیتِ غزلِ خاموش منی
که حاشیههایش را روزگار
با قیدِ دوری و فاعلِ فراموشی پر کرد
عشقِ ممنوعهات
مانند تشبیهی گمشده در کتابِ کهنهای ست
که هر چه ورق میزنم
واج هایش را باد برده
و من
تشنهام
نه برای آب
بلکه برای چشمهای که یکبار از نگاهت جوشید
و پس از آن
همهی رودها را نیمایِ یخزده دیدم
گاه در آینه
چهرهام را واژه میکنم به گذشته
میبینمت
در لفافهی بخارِ یک فنجان چایِ داغ
در تشدیدِ خطِ خالیِ دفترهایم
در هر جملهی ناتمامی که مینویسم و تمامش نمیکنم
من تورا مینویسم
همه گمان به شاعری من دارند
و فکر میکنند شعر میگویم
ولی چه میدانند
من فقط دارم نقشِ آن دو نگاه را
مثل مثنویِ بیپایانِ گمشدهای
بر دیوارِ فراموشی
با انگشتِ خیسِ دلتنگی
ترسیم میکنم؟
عشقی که آتشش را در جانم انداختی
امروز
تنها خاکستری ست ملایم
گرمکنندهی دستهای تنهایم
در پاییزهای بیپایان
و من
هنوز
دوستت دارم را
بیصرف، بینحو، بیزمان
در سکوتِ چهار فصل
زمزمه میکنم
حسین گودرزی
صبر من روزی سراید عاقبت
همچنانکه عمر من در اخرت
می رود ایام ز دستم همچو باد
دل غمینم من ازین بخت کباد
روز روشن گشته چون لیل سیاه
هر چه فکر کردم وگفتم شد گناه
روزگار با ما نباشد سازگار
جز غم و غصه ندارد روزگار
شور و شادی رفته بر پای عدم
با تب و لرز می شمارم چون قدم
صبر خواهی هم چو دریا بایدت
تا که بر خشم تو فایق ایدت
صبر کردن سود ندارد زین جهت
میشود افزون و افزونتر غمت
این چنین پند دادمرا پیر مغان
صبر و صبر باید نمود اندر جهان
خشم فرو بر صبر کن اندر حیات
صبر باشد چون کلید مشکلات
عاشق شیدا نباشد گر صبور
در نیابد در درون خود حضور
گرنسازدبا تو این چرخ کهن
تو بساز با هر طریقی با زمن
قاسم بهزادپور
وقتی بیایی در دلم خانه تکانی می کنم
رنگِ تمامِ دیوار ِ قلبم را،ارغوانی میکنم
وقتی بیایی کودکی نوپام که با ذوق
پس از دیدار باتو شیرین زبانی میکنم
آنقدر شب ها ، خیره به عکس های کهنه ام
احساس کردم که قاب هاراهم روانی کرده ام
طاقت نمیارم کسی با لحن بد، فریادِ نامَت را زَنَد
باهر چه قیل و قال دنیاست من ،مهربانی میکنم
من با تمام ِ واژه ها اِتمامِ حجت کرده ام
روزی قسم بر این قلم ،که شعرم را جهانی میکنم
یک روز میدانم همین اشعار من ،تورا برمن آشتی می دهد
آنگاه که منِ شاعر ، در هوایَت شعر خوانی میکنم
آن روز چه فرقی میکند من پیر باشم تو جوان ؟
همین تو باشی تا ته ِ دنیا جوانی میکنم
سپیده امامی پور
هر گاه به تو اندیشم در ذهن غزل چینم
از دل وفا بینم با اشک عسل چینم
با درد عدم بینم تصویر بغل چینم
از چشم فزع بینم از پلک اجل چینم
در رخ کویر بینم از آن حبل چینم
در لب شرر بینم گاهی علل چینم
با ترس قمر بینم معشوق عسل چینم
با لرز ثمر بینم از اشک جدل چینم
در شب فلق بینم افسانه ازل چینم
در روز شفق بینم از دور اجل چینم
از نی سماع بینم از اشک جمال چینم
در قلب پرش بینم از نبض عمل چینم
کاری بدیع بینم از عرش زحل چینم
در فرش ملک بینم گویی بدل چینم
در نور سوال بینم از نور خیال چینم
ذکر را زوال بینم از آب زلال چینم
از دور غزال بینم از آن مثال چینم
شاید وصال بینم، از عشق ، محال چینم
خود را مثال بینم عشق ازهلال چینم
عشق اشتعال بینم نور از زغال چینم
واژه فی البداهه بینم در ذهن غزل چینم
هوش را زوال بینم شاید جمال بینم
داریوش لشگری
چقدر زیبا، پنهان میشوم
پشتِ ترسهای آلودۀ خشم
چشمهایم را میبندم
تا دور شوند
از ذهنم، از هیاهوی افکارم
طیبه ایرانیان
پرم از حسرت های دیروز و امروز
حسرت هر روز آینده
لبخندی که دیگر نیست ،صدای که خاموش شد
و تاریکی چشمانش
که دنیای مرا به آتش کشید
بود و هر روز لمس کردم خوشبختی را
بود و من تجربه کردم حس یک همبازی را
بودم هر روز ترسیدم از تنهایی ام
زمزمه کردم برایش
تو نباشی من میمیرم
امروز او نیست
ولی من هنوز نتوانسته ام که بمیرم!
مصطفی موسیوند
نگاه آبی
تو نگاهت آبی ست
ژرف چون اقیانوس
همچنان دشت وسیع
مثل دریا موّاج
گرم مانند کویر
مهربان مثل نسیم
و پُر از لطف چو باران بهار
گِل و آب تو کجاست؟
باغبان تو که بود؟
که چنین ناز تو پرورده شدی
چیست در چشم تو که ؟
با نگاهت نه که تنها دل من
که دل خلق خدا فتح تو شد
قبلهی تازهی مخلوق خدا گردیدی
کعبه با جلوهی تو گشته کساد
دلنشین نقش خدا روی زمین
نظری کن و مرا نیز ببین
ای نگاری که نگاهت آبی ست
رحیم سینایی