تمام قطر عشق را
خندهها دویدند،
شعاعش را
نفسها کشیدند،
دور از شمردگی
مساحت نگاهها،
ما
در کوچکی شیرینی
بزرگترین
اتفاق هم شدیم
اتفاقی
که در هیچ محاسبهای
نمیگنجید؛
نه در جمع فاصلهها،
نه در تفریق روزها،
نه در ضرب تپشها
بعضی نزدیکیها
از جنس عدد نیستند،
از جنس کشفاند
مثل عشق
که خارج از هر فرمولی
با لمس کوتاهی
در لحظه ای بی بدیل
حل میشود
نازنین رجبی
تا نگفتهام
دوستت دارم...
بایست!
شاید
این آخرین پنجرهایست
که به سمتِ من باز است.
تو نمیدانی،
گاهی
یک نگاه
یک واژه
یک لبخند
میتواند کسی را
از پرتگاهِ ناامیدی
پس بکشد.
آدمها
میمیرند
نه از مرگ،
از نگفتن.
از سکوتِ بینِ دو ضربان.
از "کاش گفته بودم"هایی
که شبیه غروب
در دل میمانند
و هیچوقت طلوع نمیکنند.
بگو!
نترس!
بگذار این جهانِ سنگی
برای یکبار هم که شده
از گرمای یک کلمه
بخار کند.
دوستت دارم
اگرچه شاید ساده،
اما نجاتبخش است،
مثل آب
در گلویِ کویری.
تا نگفتهای
بگو...
قبل از آنکه فصلها
سرد شوند
و دستانمان
دیگر هیچ واژهای را
نتوانند
بگیرند...
آزیتا سمیع نیا
اگر آن ترک تبریزی به دست آرد دلِ ما را
فدایِ خندهاش سازم صفایِ هر دو دنیا را
درخشانتر زِ مهتاب است، و شیرینتر زِ گلچیدن
به نازش میتوان بخشید جهانِ شور و غوغا را
نه تبریز است در یادم، نه دنیا مانده در چشمم
که او آموخت بر دلها رموزِ ترکِ دنیا را
به خالِ هندویِ او ماند شبِ آرامِ دلداری
که میبخشد به دلها، شکیبِ بیمدارا را
چو بلبل بر لبش خوانم، ز شوقش شعله میگیرد
که در مژگانِ او یابم نگاهِ پُرتمنا را
اگر خواهد، به نازش هم بسوزد صد دلِ عاشق
به شوخی خندهای سازد، ویران کند دنیا را
به بوسه گر دهد رخصت، جهان از یاد خواهم برد
که در آن بوسه میچشدم شرابِ جانفزا را
و من در دفترِ دلها نوشتم با قلمِ خونین:
که دختِ ترکِ تبریزی ربود از من تقوا را
علیرضا عیوض نژاد
دل به شوق تو زدم، تا به فروغ آیم باز
با غزلهای پر از آتش و خون آیم باز
سینهام سوخته از مهر تو، ای جانِ دلم
بر بلندای قفس، چون به سرور آیم باز
نام من گر نرسد بر لب اهل خرد
با تو و عطر تو، ای عشق به سوی آیم باز
در دل شب، به دعا زمزمهات میخوانم
تا به صبح از دل شب، سوی قرار آیم باز
گر چه بینام و نشانم، به تو دل دادهام
با همین عشق، به اوج از دل خوار آیم باز
مریم نقی پور خانه سر
دوست دارم که چو برگی به هوا سر بنهم
خواهم از شاخه ی دنیا به نسیمی برهم
یا چو ماهی بپرم رقص کنان بر سِنِ شن
دوست دارم که ز دریای خود از تن بجهم
سحرفهامی
رهایت میکنم
قول میدهم
به قلبم
که بیشتر ناراحت نشود
بیشتر نشکند
بیشتر با مغزم کلنجار نرود به خاطرت و در آخر با بی اعتناییت از هم فروبپاشد.
نرگس بهزادی
دلم آرامشی میخواهد از جنس رؤیاهای بیهیاهو،
و شادیای از جنس لبخندهای بیدلیل…
و دلیلی برای دوست داشتن آدمهایی که هنوز مهربانی را بلدند.
دلم میخواهد مهربانی در قلب آدمها همیشه جاری باشد،
و امید، در گلدانِ جانشان، شکوفا بماند.
و این باشد آخرین نغمهی قلبم تا صبحِ آرامش...
الناز شیروانی باغشاهی
من
یک طرحِ کمرنگ بودم
از عشق
فقط یک احتمالِ حاشیهنشین در زیرنویسِ کتابِ جهان
تو آمدی
و با مدادِنگاهت
خطوطِ گمشدهام را
پیوند زدی
تا نقشه ی ناتمامِ وجودم
ناگهان
معنایِ مقصد را دریابد
من
یک نقطهچینِ تنها بودم
در میانِ انباشتِ جملاتِ بیپایانِ روزمرگی
تو آمدی
و فاصلههایِ ترس را
یکی یکی
به نشانههایِ دعوت تبدیل کردی
نقطهچین، شد سطرِ پیوسته ی یک آغاز
آری
تو مرا تمام کردی
اما نه به معنایِ پایان…
بلکه
همانطور که دریا
کرانه ی خویش را کامل میکند
و آینه
تصویر را
حالا
من تشنه ام
اما نه برایِ آب
بلکه برایِ معجزهای که در تو جاری است
مسیحایِ لحظههایِ کوچکِ نجابت
تو گلچین مهربانیهایی
که هرگز در گلدانِ زمان نلغزیدند
و پاییز…
پاییز دیگر تنها فصلِ ریزش نیست
بلکه رنگینکمانِ سکوتِ توست
پیش از بارشِ اولین نگاه
لغتنامهام را ورق میزنم
عشق را به اضطرابِ آرام تعریف کردهام
شعر را برابر با سکوتِ پیوسته گذاشتهام
اما در حاشیه ی صفحه،با خطی ریز نوشتهام
همه ی تعریفها ناگهان در نگاهِ تو لغو شدند
و من گلسین تو
این دیوانه یِ نظمگریز
میدانم
که قافیه و ردیف تنها پناهگاهِ ترسِ شاعران است
عشقِ واقعی
خودِ واژه را میسوزاند
تا از خاکسترِآن
شعرِتَر رویید
شعری که خونِ میوهای ست
بر شاخه ی باد.
پس اینگونه است
من طرح بودم
تو نقاش شدی
من نقطهچین بودم
تو اتصال شدی
و این شراب
که از خوشههایِ خورشید در ساغرِ تو میجوشد
مرا تا ابد
ساغر میکند…
ای عشق
ای گل شاداب روییده در بیابانِ تفاوتها
سمتِ نگاه تو
تنها جغرافیایی ست
که پروانه ی وجودم
هرگز از آن کوچ نخواهد کرد.
و در پایانِ همهچیز
تنها یک دوستت دارم میماند
ساده و عمیق
مثل نفسِ اول و آخر
حسین گودرزی