شعله در لفظ تو دیدم، آتشی در عمق جان

شعله در لفظ تو دیدم، آتشی در عمق جان
آه دل در نغمه‌ ات شد، پرده‌ سوزِ آسمان

جان من در سوز عشقت، محو شد در بیکران
چشم دل در نور رویت، گم شد اندر لامکان

عقل در حیرت فرو شد، از جمالت بی نشان
روح من در موج عشقت، میرود دامن کشان

بوی گل از زلف تو خیزد، ای بهار عاشقان
خنده‌ ات چون چشمه جوشد، میبرد غم از جهان

هر نفس در یاد رویت، میشود دل شادمان
سایه‌ ی اندوه من رفت، در فروغ جاودان

ذکر تو در سینه‌ ی من، موج دریای نهان
نام تو شد ورد جانم، تا ابد در هر زمان

چشم من در خنده‌ ی تو، بیند آن باغ جنان
عطر تو چون باد شبگیر، می‌ وزد بر باغ جان

خنده‌ ی تو صبح روشن، می‌ دمد بر آسمان
عشق تو سرمست سازد، جان من را بی امان

هر چه گویم از تو ای جان، می‌ شود وصفی نهان
ذکر تو در شور جانم، می‌ شود نور عیان

مصطفی نجفی راد

سایه‌بانی ساخته‌ام از مهرِ تو

سایه‌بانی ساخته‌ام از مهرِ تو
نه بادِ پاییز ، نه تبِ خورشیدِ تابستان
نه برفِ خاموشِ زمستان حریفش نمی‌شود.
پناهی‌ست که تنها دستِ خدا
بر شانه‌هایش ایستاده
آنجا که دل ، از مهر می‌تپد
و آرامش چون پرنده‌ای سپید
در شاخه‌هایش می‌نشیند.

سیدحسن نبی پور

شب که می‌رسد،

شب که می‌رسد،
غروبِ رویاهاست
اما
تو را
طلوعی پنهان است.

سیدحسن نبی پور

به دنبال خیاطی هستم

به دنبال خیاطی هستم
که بتواند لباسی از جنس شادی
برای من بدوزد
لباسی از جنس غم را
می شود در همه جا پیدا کرد

بهمن نوری قاضی کند

یاد باد آن روزگاران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد
شوق بی وصف سواران یاد باد
تندر آتش فروز آن یلان
در نسیم باد شبهای خزان
رخش سر تا پا همه دلدادگی
چون سپندی در هوای بندگی
غرش و شوق سواران را نگر
خاک پاک آن نگاران را نگر
آن سواران آتشی افروختند

زخمها بر تن چنان میسوختند
سوختند اندر طواف لاله ها
لاله‌های بی کفن آلاله ها
با دلی آرام و سرشار از وفا
کوچ کردند آن سواران خدا
هق هق جاماندگان از وصال
آتشی روشن شد از بغض بلال
هان! ای یاران زمان دیگر است
فصل محصول و درو از سنگر است
خاک پای عارفان بر سر بگیر
رو به سوی دشمن و سنگر بگیر
خاکریز و سنگر دشمن شکن
با نوای یا حسین و یا حسن
خاکریز دشمنت امروز چیست؟
سنگر و خمپاره دیروز نیست
فتح امروزت بود ذکر خدا
یا محمد یا علی و یا ولا
فتح امروزت بود امر ولی
ای جوان بشنو تو فرمان ولی
امر رهبر بر جوانان همرهان
ورزش و تهذیب و تحصیل همزمان
جسم خود آماده چون پدر ولی
گاه رزم و گوش به فرمان ولی
قلب و روح خود ز شیطان دور کن
نفس خود تهذیب و عزم نور کن
ای جوانان وطن تحصیل تان
خنجریست در قلب خصم دین تان

غلامعباس نکونام

در انتظار نسیم‌ قدم‌هایت

در انتظار نسیم‌ قدم‌هایت
چشم‌ها نشسته
در انحصار جاده
و لحظه‌ها ورق می‌زنند
حسرت هوای حضور‌ت را
بر قامت نگاهی
که سایه‌های سکوت
بر سر ثانیه‌ها
آوار می‌شوند



مجید رفیع‌ زاد

ای مهربان خدا اینجاست،

ای مهربان خدا اینجاست،
بنشین کنارش
چای می‌ریزد برایت،
چای تلخ
شیرین می‌شود به کامَت،
دوستی دیرینه است،
از اَزل تا بی نهایت،
دست بر دستانت نهاد،

چشم به راهِ تو ماند،
تا کی تو می آیی‌
دل میکَنی از روزگار،
آه که دل می‌سوزد از دردِ فراغ،
ای خدایِ خوبِ من
ای نوبهار،
تو را عاشقانه باید سُتود،
تورا در تنهایی و غربتم باید رُبود،
سهمِ من باشی همیشه ای خدا،
حسِ من باشی تو نقّاشی؛
ای خدا،
میزنی هفت رنگ به دیوارِ دلم،
سبز و آبی
سُرخ و نِیلی
زرد و نارنجی؛ سپید
دلبرانه
صادقانه
عارفانه
تورا باید زیست،
اینک اظهارِ ندامت دارم خدا
آنکه بود در همه‌حال
آنکه نبود از من جدا،
تو هستی ای زیباترین عاشق،
ای ناب‌ترین گوهر،
ای پاک‌ترین مونِس،
ای تنها شریکِ معتبر،
ای خالص‌ترین داور،
آنکه نبود و نیست از من جدا،
امّا من با تو جَفا کردم،
رها کردم
رها کردم
رها کردم
دستانت،
تو ماندی و من بعد از وضو رفتم،
من بی‌وفا بودم
جفا کردم
چه‌ها کردم
امّا تو باز بخشیدی،
خندیدی به درونِ کودکم،
دستم گرفتی و بلند کردی
به من خطی از معرفت دادی
که من هستم
تو هم باش و یک‌رنگ باش،
تو انسانی و تو خاصّی،
تو از من آمدی جزو خواصّی،
بنشین اینک کنارم
خدا اینجاست
چای می‌ریزد برایت،
چای تلخ زین‌پس شیرین‌تر شود به کامت.


حسین احمدی

زخمه ی تار

زخمه ی تار
بر سیم سکوت می‌لغزد
و لرزشی از موج
در خون واژه‌ها می‌دود

چشم‌ها
بادهای پنهان بی‌تاب‌اند
واژه‌ها
آینه‌هایی از نور چرخان
بر پوست سایه

خشم، شور، شادی
نُت‌های فراری‌اند
که از صفحه ی بی‌رحم زمان
می‌گریزند
و در حضور نامرئی هر نفس
می‌رقصند

جایی که قصه
در ریشه‌های خاکسترین جان
آه می‌کشد
دل، پیانویی‌ست
و انگشتان اشتیاق
روی کلیدهای لحظه
برق می‌زنند
جرقه‌ای
که شب را
دو نیم می‌کند

مادر
نوری پراکنده
در پستوهای واژه
پدر
سایه‌ای
بر دیوار زمان وصله خورده
کلام
تکامل آرام است

و من
خندیده‌ام
فریاد شده‌ام
رقصیده‌ام
طوفان و آرامش
در رگ‌هایم
هم‌زمان می‌تپند

جهان
بر لبه ی لحظه
زمزمه می‌کند
راز آینه
راز کلام
رقص نهان حضور
در واژه
و نگاه


شیوا فدائی

کاشکی از همه من را تو جدا میکردی

کاشکی از همه من را تو جدا میکردی
نه که با یک دل وابسته رها میکردی

به دلم آتش عشق تو فقط برپا بود
کاشکی غیظِ جدایی به ادا میکردی

به جفا عهد بجان بسته شِکَستی لیکن
چه غمی بود شکستن به جزا میکردی

اشک شد همدمم و خنده فراموشم شد
که چرا با منِ دلداده چنین تا کردی

رفتی وبعد توشب خیس قدمهایم گفت
که اگر بود کنارت تو چه ها میکردی

چای سردیست لب پنجره با رویایت
سر صحبت به خطا بود ! چرا وا کردی؟

عادل پورنادعلی