تو
رسیدی
مثل شعلهای سوزان،
بیپایان،
که در خلوتِ جان
بادها را به رقص میآورد.
اسمَت را گفتم
آهسته،
اما هر حرف،
یک انفجارِ خاموش بود
که صخرههای سکوت را
شکافت.
نگاهت
توفانیست که در دل شبها
سنگها را به ناله میاندازد
و من
در این طوفانِ بیامان،
خودم را
به خاکسترِ پرتوهای تو
سپردم
و در شعلههای تو،
مرگ را به رقص کشیدم
هومن پربار
خاکم قدمت که بر فلک رعنایی
جز نشستنم بپای یاری نرود معنایی
هم مقصد و مقصودی هم ناظر و منظور
ترسم نرسد وصالم حاصل نشود تنهایی
یک چشم به هم رفت و یکی وقف قمر گشت
بی روی توام دیده نسازد سحر فردایی
درمانده اگر ماندم در جام نظر خواندم
درمانی و جانم به لبم که چون سخن از مایی
رویای سرابیم و ز یک جرعه شرابی تو
دستی که به مویت برسانم برسد دریایی
دل معنی یاری و وفا خوانده ز چشمانت
گویی که زبان ناز می دانی و از بر داری
محمدرضا پورآقابالا
گذشته همواره در کار است
آینده معلوم نیست به چه بار است
گذشته وآینده واقعیت چرخش روزگار است
اما زمان حال دروغی آشکار است
احمد پویان فر
به تو مؤمنترم از اینکه مسلمان بشوم
زیستن، تجربهای بود که انسان بشوم
پای هر میوهی ممنوعه که چیدم، ماندم
چون مُقَدَّر نشد از کرده، پشیمان بشوم
سازهای سبز میان برهوتم؛ حیف است
سرِ ناسازیِ یک زلزله، ویران بشوم
ماهمَسلکتر از آنم که به ظلمت برسم
مکتبِ اَبریام آموخته، پنهان بشوم
من که در پردهنشینی یَدِطولا دارم
پس چرا مَلعَبهی پردهی اِکران بشوم؟
سوختن،ترجمهی روشنِ بیپرواییست
خواستم راویِ خاکسترِ رقصان بشوم
میدرخشد گذرِ شیریِ راه سفرم
تا شهابانهترین نقطهی پایان بشوم...
غزل آرامش
گفته بودم با دلم آشنایت میکنم پیشم بمان
از غم و اندوه گفتم رهایت میکنم پیشم بمان
گفته بودم چرخ گردون را بچرخانم بر مراد دلت
از مصائب دنیا گفتم جدایت میکنم پیشم بمان
گفته بودم مینشانم تاجی از یشم و زمرد بر سرت
از قشنگی ها گفتم بی نیازت میکنم پیشم بمان
گفته بودم پهن میکنم فرشهایی از گل را بر رهت
از فکرهای بد گفتم بی خیالت میکنم پیشم بمان
گفته بودم تا شوی همراه من مشت بکوبم بر درت
از یکی بودن جانا گفتم سوایت میکنم پیشم بمان
مجید فخرائی مقدم
فدای نگاهت،
فدای خندههایت
به وجد میآیم
وقتی چشمانم
به تماشایت مینشینند
و کلمات ذهنم را منوّر میکنند
توصیف تو
طرحی تازه به دنیای من میبخشد.
تو دریایی،
که موجموج روشنی از تو میتراود،
تو باشکوهی مثلِ خودت.
رویای دستنیافتنی، پادشاه من!
گر چه دستنیافتنی
تو را به دست خواهم آورد،
شک نکن!
این زن بلند پرواز است
و عشق را خوب میشناسد.
و اما اکنون،
سکوت کردم
تا صدایت در من جاری شود،
و جانی بگیرم
تازهتر از بوی باران
بعد از خشکسالی.
مریم جلالوند
پاییز،
رویای رسیدنِ کدام عاشق است
آنکه مرگِ برگ را
به خش خش کفشها جشن میگیرد!؟
یا به التماس
باد را دشنام
برای غارت آخرین برگ!
بی پژواکی فرو خواهم ریخت
و منت هیچ دیواری را به شانهام
برنخواهم تافت.
بیهوده بر دیوار سیبل میکشی و
فشنگها را صیقل،
زمستان
کار خود را بلد است.
حسین محمدیان
تو
سیبِ سرخِ شاخهای
در آفتاب،
آنقدر زیبا
که سرخیت
روی گونهی باد مینشیند.
و من
همچون شاخهای
که زیرِ بارِ غمت
خم میشود،
هر بار
برگها کنار میروند
تا تو را بهتر ببینم.
با تمام دلم
میخواهم آرام،
بیآنکه آسمان بلرزد،
ببویمت.
اما
هر چه نزدیکتر میآیم،
عطرِ رسیدنت
پاییز را
در من بیدار میکند.
میترسم
اگر لحظهای لمسَت کنم،
تمامِ جهان
به دامنِ سرخت
سقوط کند.
پس
فقط از دور
تو را نفس میکشم؛
سیبِ سرخی
که هرگز
تو را نخواهم چید.
بهمن رسولی