باز من را وسط زندگی ات گم کردی
باز من را وسط قافیه ها گم کردی
بی خبر بودی زعشق من نمیدانستی
بی خبر بودی ز قلب من نمیدانستی
بی صدا مُردم و چشمان مرا بوسیدی
بیصدا خرد شدم ، درد مرا بوسیدی
درد بودی ،اشک بودی ، تورا بوسیدم
بیت بودی ،شعر بودی ، تورا بوسیدم
خون قلبم رنگ زد پیراهنم را ، دیدم
عشق من را تو ندیدی و ولی من، دیدم.
سارا زاهدی
به دعای صبحِ سحر ، ای حضورِ پنهانی،
به امیدِ قلبِ شکسته ، نور برگردد.
سپردهام به خدا تا به شور برگردد،
به نسیمِ صبحِ محبت، عبور برگردد.
دلم به کوچِ پرستو امید بسته هنوز،
که از دیارِ غربت با ، سُرور برگردد.
اگر نسیمِ دعایم وزد زِ سویِ حرم،
بهار میرسد و، آن ظهور برگردد.
به شوقِ خندهی او، شب چراغ افروزد،
که با نگاهِ طلایی اش،مسرور برگردد.
دلم هنوز به عطرِ گیسویش آغشتهست،
که با طوافِ نسیمی، پر شور برگردد.
به رسمِ عشق، به جانِ دعا دخیل شدم،
شاید به نیتِ من روزی،، به حضور برگردد.
در این سکوتِ زمان، دل مرا تسکین است،
که روزی از دلِ سنگ ، صبور برگردد...
صدیقه جُر
شب بود
و شهر
پوشیده در ردای نقره ای مه
او ایستاده بود
پشت پنجره ی آپارتمان کوچکش
چشمانش
دو قاصدک گم کرده در بیابان برجها
نگاهش
روی نورهای نئون خیابان می لغزید
و در میان هزاران پنجره ی روشن
هیچ چراغی
پاسخگوی تاریکی دلش نبود
عشق
برای او شده بود
مثل تاکسی های شبانه
که بی اعتنا
از کنار ایستگاه تنهایی اش می گذشتند
و سوت سرد باد
در لابه لای موهایش
ترانهای قدیمی را زمزمه می کرد
او
که روزی
آواز بلبلان را در سینه داشت
اکنون
تنها پژواک فراموشی بود
در تونل بی نهایت خاطرات
در کافه ای دنج
کنار پنجره
جام قهوه اش
بوی غربت می داد
و بخار روی فنجان
نقش چشمانی را رسم می کرد
که روزگاری
آفتاب وجودش بودند
پارک شهر
با نیمکت های خالی از معنا
و برگهای پاییزی
که مثل نامه های عشق قدیمی
بر زمین می پوسیدند
صحنه گردان خاموش تنهایی او بودند
ساعت شنی وجودش
خالی از شنهای انتظار بود
و ماه
تنها همدم شبهای بیخوابی اش
بر بالکن تنهایی
چراغی روشن می کرد
برای رؤیاهای مرده ای
که در گورستان قلبش دفن کرده بود
حسین گودرزی
زن
پنجکِ پیالهی پنجاه زمستان
که نورِ خورشید را
به وقارِ کهن
میگرداند
میانِ جمع
گلهای دامنش
در چادر شب
چون شهابِ آرام
میلغزد
ردّش
خطّ نازکی از ماهتاب
میکشد بر زمین
نفس عطرینش
بادِ عصر نیست
جان طبیعتاست
بر پوستِ جهان
قطرهای بر گونهاش
باران نیست
ابرِ رهاشدهایست
که سبزینهها را
بیدار میکند.
زن
لحظهایست
که جهان
به احترامش
نیم قرن آهستهتر
نَفَس میکشد
نرگس امیری تاجیک
دیگر کافیست ،
سنگینی برق شمشیر نگاهت را از روی من بردار،
من مقهور تیزی نگاهت شده ام،
غرورم را می شکنم،
در برابر الهه ی عشقت سر تعظیم فرودمی آورم،
من شکست خورده ام !!!
شکست در برابر نگاهی که درجانم رخنه کرده است،
جنگی میان عمق نگاه تو و اندیشه بی دفاع من،
من شکست خورده ام دربرابر ستیزی که یک طرف آن تویی ،
وسوی دیگر ترسٍ نداشتن توست.
بی شک اگر تو آن سو نبودی،
نتیجه ی جنگ دل من و نگاهت چیز دیگری بود،
و من تا ابد همان مغرور همیشگی .....
اما....
عشق تو چون الهه ای بر تعصب من چیره گشت.
دیگر کافیست ....
من شکست خورده ام در برابر تمام ممنوعه های گذشته ام...
از خطوط قرمز تعصب عبور میکنم،
و تورا به عمق جان تمنا دارم،
دیگر کافیست ....
فقط بیا....
بیا و بمان.....
محمود منصوری رضی
«تجربههای عمیق
نام ندارند؛
فقط
به یاد میمانند
و شب
همیشه
پیش از خواب
آغاز میشود.»
" تجربهی مشترکِ تاریکی "
چه کسی
به ما یاد داد
شب
جایی برای ایستادن نیست؟
وزنم
پیش از تنم
فروریخت
و رختخواب
آرام
جای زمین را گرفت.
پارچه
دهان نداشت
اما
مرا صدا میزد
به زبانی
که فقط
در آستانهها
شنیده میشود.
نفس
در سینهام
ماند
نه از ترس
از تردید
میانِ آمدن
و ناپدید شدن.
زمان
کنارم دراز کشید
سنگین
آنقدر
که پلکهایم
زودتر از من
تسلیم شدند.
نه خواب بود
نه بیداری؛
مرزی
که روح
یک قدم جلوتر میرود
و بدن
برای همیشه
دیر میرسد.
همهچیز
فرو رفت
حتی نامم
حتی میلِ برگشتن.
و من
در تاریکیای
قدیمی
و مشترک
فهمیدم
همه
دستکم
یکبار
نفسشان را
اینجا
جا گذاشتهاند.
لادن تجا

باران میبارد
نم نم، آرام آرام
رد غم را از چهره ی باغ میشویَد
جان تازه می دَمد بر اهل باغ
اهل باغ، غرق سرور
از تماشای باران و طلوع
و من غرق خیال
که تو ای بارانِ من
چه زمانی به سراغِ باغِ خود می آیی ؟
فاطمه شعبانی
گاهی
دل
نه شانه میخواهد
نه راهحل
فقط
کسی که بگوید:
«حق داری خسته باشی»
ما
در ازدحام نقشها
خودمان را گم کردهایم
میانِ
بایدها
و ترسِ دوستداشتنی نبودن
کودکی درون ما
هنوز
با زانوهای زخمی
منتظر است
کسی دستش را بگیرد
نه قضاوتش کند
زندگی
همیشه قهرمان نمیخواهد
آدمی میخواهد
که بماند
نفس بکشد
و از نو
خودش را
دوست بدارد
اگر پرسیدی این شعر چیست
بگو:
تمرینِ ماندن
در جهانی
که بلد نیست
آرام دوست بدارد
میعاد عصفوری