هر شب دلم آواره‌ای در روزگار است

هر شب دلم آواره‌ای در روزگار است
حتی وجودم غیر این دل بی قرار است

باید زمستان از جهانم دور باشد
پس کِی در این تقدیرِ غمگینم بهار است

خوشبختی‌ام امکان نخواهد داشت شاید
سهمم چرا دائم نگاهی خیس و تار است

دیگر نمی‌خواهد دلم این زندگی را
وقتی که حتی زنده بودن مرگبار است

در لحظه‌هایی نامنظم مانده‌ام باز
دنیا برایم تا ابد بی بند و بار است

ویرانه‌ام در کل جسمم بار دیگر
عمری‌ست این آدم به ویرانی دچار است

مهدی ملکی

نشسته ام جای هر دو روی نیمکت

نشسته ام جای هر دو
روی نیمکت
گاهی به جای تو گاهی نیز خود
می خندم از خنده های تو
گاهی بی خود گاهی از خود
دلیل می شود بودن
علت می شود نبودن
سؤال می شود بی جواب
جنون می شود تکرار
نفس می گیرد هوا
عشق می شود
عُمق این نیمکت.
و چه زیبا من و تو
با هم روی نیمکت
برای تمام بود و نبودن ها
برای رویا های نا تمام
که چقدر زود گُذشت
این همه عمر
انگار امروز هست
همان دیروز
من هستم و اما
تو هستی ذره ذره من
و عشق می شود
عُمق این نیمکت.


عابد عارفی

شاعری کوچک باشم به نام درکانی.

گاه
در میان پریشانی‌های دنیا
دلم آرام می‌شود
وقتی یاد تو
چون نسیم نرم سحر
بر جانم می‌وزد

نه از جنس خیال است این محبت
و نه شبیه دوستی‌های خاکی
این نور توست
که در دل بنده‌ات می‌نشیند
و او را
به راهی روشن می‌برد

هر زمان که از خود می‌گریزم
به یاد تو برمی‌گردم
به مهربانی‌ای
که بی‌نیاز از واژه‌هاست
و بی‌نیاز از توصیف

می‌دانم
این نزدیکی
نه به قدم من
که به رحمت توست
که بر دل‌ها فرود می‌آید
و انسان را
به خودش بازمی‌گرداند

و من
در این راه روشن
سطرها را آرام می‌نویسم
شاید
در میانه‌ی همین کلمات
برای لحظه‌ای کوتاه
شاعری کوچک باشم
به نام درکانی.

محمدعادل درکانی

فراموشی نمیدارد نهان در سینه غم را

فراموشی نمیدارد نهان در سینه غم را
که نسیان مینماید بیشتر اندوه ما را

چو دیوانه که خیره میشود بر نقطه ای
بجوش میآورد هر نکته ای شور دل ما را


امیرعلی مهدی پور

باز هم شب شد و شد، اولِ بیداریِ ما

باز هم شب شد و شد، اولِ بیداریِ ما
خلقی اندر غم و رنج، از غم و از، زاریِ ما

تا سحرگه من و دل، در تب و در سوز و گداز
من پرستار دل و، دل به پرستاریِ ما

مرغ شب هق هقِ خود گفت و شب از نیمه گذشت
دیده، آبی بِفشان، بر تب و بیماریِ ما


غیرِ پیمانه و داغِ دل و خونابِ جگر
منّتی نیست ز کس، بر سرم از یاریِ ما

آستانِ درِ میخانه بنازم که مدام
گشته در شادی و غم، مونس‌ِ غمخواریِ ما

ای جنون، وقت تو خوش باد که در شیب و شباب
بوده‌ای همسفرم، از پیِ دلداریِ ما

علی اصغر یزدانی

چه زیبا در خیالم نشسته ای

چه زیبا در خیالم نشسته ای
جه زیباتر . از من گذشته ای
تو اصلا شبیه دیده هایم نیستی .
نه شبیه شنیده ها
ناشناسی . شبیه بر دل نشسته هایم نیستی
راز سر به مهری
رمز آلوده ای
در کنارم نیستی
می دانم تو هم مانند من خسته ای
چشم به راهی بوده ای
سالها منتظر
به کنجی نشسته ای
دعا می کنم انتظار تو پایان بگیرد شبی
عشق در سینه ات جان بگیرد شبی
این روز ها عجیب دلتنگ تو میشوم
تکلیفم با خودم روشن نیست
زود از کوره در می روم
بی تو با همه درگیر می شوم
این روزها حال دلم تعریفی نیست
دستم به کاری نمی رود
فکرم یاری نمی کند
این روزها پر از صوتی شده ام
بی گدار به آب می زنم
بی تو دست دلم می لرزد
مضحکه ی این و آن شده ام
چه زیبا در دلم نشسته ای
چه زیباتر از من گذشته ای
این روزها شبیه کسانی شده ام
که دیگر امیدی به آنها نیست
در دلم بی تو جز غم نیست
بی تو دیگر امیدی به فردا نیست
تو عجیب از آسمان خیال من دور شدی
شبیه ستاره های مغرور شدی
تو دیگر مثل گذشته هایت نیستی
با آنها که اصلا شباهتی با تو ندارند جور شدی
نگو که دست خودت نیست مجبور شدی
بیا که آسمان قلبم برای توست
تویی که لحظه به لحظه پر نور می شوی


نادر خدابنده لویی

بی توای ماهرخ خوب ودلآرا چکنم

بی توای ماهرخ خوب ودلآرا چکنم
طاقتم رفت دراینکوی غم ازا چکنم
ای رخت ماه ویاقوت بود لعل لبت
در فراق رخ زیبای تو تنها چکنم
گل به آن رنگ لطافت زتو خجلت دارد
بی گل روی تو ای همدم گلها چکنم
از فراق غم تو خشم به دل انگیزد
من که مجنون صفتم با غم لیلا چکنم
زتو گر مرحمتی بردل دیوانه رسد

تو بگو بهر ندامت گل رعنا چکنم
گر دعایم زسر صدق سبب ساز شود
ببرند راز نهان را، برِ یُرنا چکنم
تابناکی که نشاندند به گیسوی نگار
چاره از دست شد ورفت بیغما چکنم
بوی پیراهن یوسف برسد تا کنعان
گر شوم گرگ،در آن وادی غمهاچکنم
با (شباب )از سر اخلاص حکایت بنما
چوشوی واله و آشفته شیدا چکنم

عباس مقدسی

ای کاش دوباره می دیدمت


ای کاش
خدا
همه فاصله ها را بردارد
همه کوهها
دریاها
همه ی دشتها را
خدا کند که بیایی
خدا کند که بمیرد
تمام لحظه های غریبی

میدیا جادری

لحظه ی دیدار ،نزدیک است اگر

​​​​​​میپرم از خواب ،با فریاد فکرت ،ناگهانی!

طرحی از ناباوری ،بر چشمهایم مینشانی​​​​​​!

از حقیقت،ناکجایی دور ،من تبعید بودم

از نگاه عشق ،در این خشکسال مهربانی

مقصد آخر ،تویی تنها برایم،خواب دیدم

خستگی را از وجودم ،با نگاهت می تکانی

عشق بارید و رسیده تا حریم ریشه هایم

آسمان ،تا تو پلی رنگین کشیده ،آسمانی!

میدوم در راه،میخواهم به دیدارت بیایم

راه هم بر زیر پایم ،میدود با شادمانی

باز کن آغوش ،تا پیراهنی از گل بپوشم

لحظه ی دیدار ،نزدیک است اگر عاشق بمانی!

پگاه عامری