چشمهایم پُرِ تصویر تو میشود هر شب،
باد میآید و بوی دامنت را
از لابهلای خستگیام
میچیند و
روی قلبم میپاشد…
چه غریبانه
دلم میل تو دارد مادر!
کوچهها هنوز
جای قدمهای تو را میدانند،
و من
در ازدحام آدمها
دنبال سایهای میگردم
که سالهاست
با دعاهای نیمهشبش
پشت سرم قدم میزد…
ای روشنای خاموشِ خانه،
برگرد…
دلم
بیتو
بیپناهتر از همیشه است،
و هنوز
چه غریبانه
میل تو دارد
مادر…!
غلامرضا خضری
درختی کهنه را دیدم، بسی محکم به بر کردم
چه حظ کردم چه حظ کردم
ببستم هر دو چشمانم، به عمقجان سفر کردم
چه حظ کردم چه حظ کردم
زمین را ریشه تا اعماق، وجودم را خبر کردم
چه حظ کردم چه حظ کردم
تنش را چون ببوییدم، ز ریشه دیده تر کردم
چه حظ کردم چه حظ کردم
ز خاک و آب و نور و بذر، با یزدان به سر کردم
چه حظ کردم، چه حظ کردم
چنان حسی مرا مهمان، خدا را من نظر کردم
چه حظ کردم، چه حظ کردم
محمدجواد مقصودی
هر صبح که پنجره را میبندی،
یک تکّه از دیروز، در غبارِ بیحسِ خانه میمیرد؛
آرام و بیادعا.
ما هرگز آن لحظهها را کامل در نور ندیدیم؛
فقط سایهای از آنها،
بر دیوارِ پشتِ پلکهایِ ما لغزید،
مانندِ فیلمی قدیمی و پر از دانههایِ برفکی.
باید با انگشت، ردّی از آن سایه را لمس کنی؛
نه برای یادآوری، که برای اطمینان از حضورش.
مثلِ لمسِ تَرَکهایِ کوچک
بر لیوانِ قهوهای که سالهاست شکسته
و دیگر بویی از خود ندارد،
اما هنوز، گوشهی طاقچه، سهمی از نور میگیرد.
و این، تمامِ میراثِ ماست:
نه گنج، نه اندوهی پرشکوه؛
بلکه حسّی مبهم از عطرِ یک فصلِ تمامشده
که هنوز، گوشهای از پیراهنِمان را آلوده کرده.
و ما نمیدانیم
آن را ببوییم یا بشوییم؛
نمیدانیم چطور از دستش خلاص شویم
بیآنکه پوستِ خودمان کنده شود.
مریم نقی پور خانه سر
دلم میخواد گریه کنم به وسعت یه دریا
بِرَم و فریاد بزنم تو کوه و دشت و صحرا
دلم میخواد پَر بزنم تو اوج آسمونها
همونجا آروم بگیرم رو بال نرم ابرا
دلم میخواد بخوابم تا روز محشرِ عشق
بخوابم و ببینم خوابِ تو نازنین را
من در بلوغ رویا عمرم به سر رسیده
کی بینَمَت دوباره در یادمان گلها
در شامِ تیرهٔ غم با چشم بیفروغم
آخر چگونه بینم رخسارِ ماهِ زیبا
فروغ قاسمی
در تو آینه دیدم.
آینه ای رو به صدا.
مثل هراسی از آنچه که نیست.
آنچه نبوده و نخواهد بود.
مثل یک لحظه و یک تصمیم
مثل یک ندا و یک بودن.
در تو آینه دیدم
مثل نامی
که پدر نهاد
و مادر به آن لبخند زد.
و روز آغاز شد.
روزی پر از ستاره های ناپیدا
و بعد از آن
شبی که می خندید
به رویای بارانی
که سیل شد
سیل سپید
به رنگ زندگی
و با خود برد
آنچه از ابر مانده بود
بر چهره ی آسمان.
تا صبح شود باز
چه بی خوابی
چشمان شب کور برکه را
با خود برد.
و پشت بام خانه به بهشت نرسید
اما
صاحب خانه
در تو آینه دید:
درود بر صبح روز بعد.
سحر غفوریان
ای مهربان! با جان خویش، عهدی چنین بستم شبی
کز دامن جانان نروم، گر جان دهم، گر جان شبی
دورم ز چشم روشنت، اما دلم روشن به توست
روزی به جانت میرسم، گر بگذرد صد جان شبی
دستم تهی، راهم دراز، دل را امیدی تازه داد
کز رهگذار عشق تو، با جان و دل پویم شبی
سوگند خوردم با دلم، کز عهد پاکت نگذرم
گر آب شوم در آتشت، یا خاک گردم در شبی
ای روشنیبخش دلم! ای وعدهٔ روز وصال!
یادت چراغ خانه است، تا صبح پیروزم شبی
ابوفاضل اکبری
نگاهم می کنی اما چرا در عمق رویایی؟
بگو بامن تو هستی،جان من یا قعردریایی
به چشمانت قسم هرگز فراموشت نکردم من
تو شورانگیز و جان پرور نمی گویم که شیدایی
میان گل سحر دیدم تورا در باغ شادی ها
شدم مشتاق دیدار تو ای سرو تماشایی
بیا با من بمان ای دلبر شیرین زبان من
فنا شد عمر من در وادی بی رحم تنهایی
دلی دارم پر از عشق و اسیر درد هجران است
چه رنجی می برم از تو نمی گویم که رسوایی
برای دیدنت هر جا که رفتم غم نصیبم شد
کنارم نبستی اما میان دل هویدایی
فاطمه فارغ
چهل و نُه سال،
فصل به فصل،
به جان خریدنِ رنجِ دیدن.
فهمیدن این که سکوت،
نه برای ندیدن،
بلکه برای گوش ندادن است.
من تمام این سالها
پنجاه بار
چرخِ کندِ منطق را
در اتاقهای ذهن، روغن زده بودم.
باورِ اینکه اگر شیشهی شفافِ حقیقت را
به آرامی نشان دهم،
حتماً نور را درک خواهند کرد.
اما او
با دستهای زمخت و دهانی که
تنها پژواکِ دیوارها را میشناخت،
در مرزِ پنجاه سالگیِ صبوریِ من،
ایستاد
و حجمِ عظیمِ تجربهام را،
که در تار و پودِ هر واژهام تنیده بود،
تنها به یک اسم فروخت:
«احمق»
و این نام،
نه بر من،
که بر تمامِ زخمهای قدیمیِ درونم نشست؛
زخمهایی که هر کدام
بهایش یک سالِ جنگیدن با نفهمیدن بود.
حالا،
تنها مینشینم.
پنجاه سالگی این موهبت را دارد
که بدانی کدام نبرد
ارزشِ آخرین قطرههای خونِ کلام را دارد.
و این یکی ندارد.
پس میگذارم نادان،
در میدانِ خالی که برایش ساختهام،
تنها با آیینهی پُرغرورِ خودش
به جدال بنشیند.
و من،
پشتِ حصارِ آرامشِ نهایی،
چایِ سردِ خود را
جرعه جرعه مینوشم.
آزادی،
یعنی دیگر نخواهی چیزی را ثابت کنی.
هیچ چیز را.
مریم نقی پور خانه سر
دیریست در کوی مغان به دنبال آتشم
بی سبب نیست در کویت نفس خوشم
شادی به فصل هدایت صدا به فصل دروغ
آتش به جان زده از سیه فریاد نمی کشم
در دایره آتش پرگار به پرگار زدیم
هر نقطه که میسازم از جان که یرکشم
گفتا به حبیت محبوب از داغ دلم آگاه
آگاه نه ای بیدار از داد چه سرخوشم
من به هوای کوی تو آتش به ارمغان دارم
آتش مده ای دوست آتش به اتش اتشیم
در گام دریا همه مجبور به اقدام کمالوند
ما در سر کوی یار بی مثال بال بار پرکشیم
سیاوش دریابار