قربان دست نازت دلدار من پدر جان
من مست بوی عطرت همیار من پدر جان
چون کلبه ای خرابم ، آباد کن بسازم
بنیاد من عوض کن معمار من پدر جان
من چشمه ای حقیرم در دست سنگ اسیرم
جانم تفقّدی کن غمخوار من پدر جان
راسخ تو همچو کوهی برجسته پر شکوهی
در اوج قلّه هستی سردار من پدر جان
جان بر کفم برایت قلبم بُوَد سرایت
با تو شوم حمایت گلزار من پدر جان
تمدید عمر و هستی یک جرعه از نگاهت
موزیک خنده هایت گیتار من پدر جان
ایرج دوکالی
ای که در سکوتم نشستهای بیصدا،
جان مرا بشنو از عمق بغضِ بیندا.
در ظلمتِ جان، تو روشنی و پناه،
ای راز بیپایان، تو آرام جان خواه.
چرا خستهام رها کردی به موجِ طوفان؟
در این دریای درد، تنها و بیپایان.
دل من زخم دارد از جنگِ بیامید،
اما صدای تو میخواند مرا، ای امید.
دستم بگیر که گم شدهام در رهها،
بیا، بشکن این دیوارهای سرد، خدا.
با تو هر سکوت، گویاترین نغمه است،
در آغوش تو، پایانِ شب، سپیده است.
کیارش شیخ
به سینه آتش عشقی که داشتم، دارم
به دیده دُرًِ گرانی که داشتم، دارم
قسم به ناز نگاهت. بویژه در مستی
به آن پیاله، نیازی که داشتم، دارم
تمام خلق، ملامت کُنندم اَر، شب و روز
به چهره داغ و نشانی که داشتم، دارم
نمیزند بدلم سر، بجز خیال تو کس
همای گوشه نشینی که داشتم، دارم
جهنم است جهان بی خمیرمایهی عشق
من این عقیده و رأیی که داشتم، دارم
سپید موی من از فرطِ اشتیاق تو شد
وگرنه شور و نشاطی که داشتم، دارم
گذشت. عمرو وصالش نشد میَسًر ما
اگرچه قول و قراری که داشتم، دارم
به شامِ آخرِ عمرم، بگو به این (شیدا)
درون سینه شراری که داشتم، دارم
علی اصغر یزدانی
درونِ خانهی دل، نوری از تو تابیدهست
هوایِ نامِ تو، در جانِ من هویدا شد
جهان زِ یاد تو لبریزِ عطرِ ایمان است
و از نسیمِ تو، هر شاخهای شکوفا شد
تو، آن حقیقتِ پنهانِ عشقِ پیغمبر،
و نقشِ مهر تو در عرش و ماسوا حک شد
به دستِ توست تمامِ حریمِ عشقِ علی
و رازِ عشق، در آن خانه با تو معنا شد
طلوعِ نور تو، آغازِ صبحِ انسان بود
و بیتو، این دلِ آشفته، غرقِ سودا شد
تو فاطمه، که جهان وقفِ نامِ پاکِ توست
چگونه وصفِ تو گویم؟ مرا معما شد!
پیشکش به محضر مادر؛ حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها
زینب زرمسلک صبا
نگذارید کسی برای آینده شما
برنامه ریزی کند
شما ربات نیستید که خود را
در اختیار دیگران قرار دهید
بهمن نوری قاضی کند
سفارشها
در راهروهای خالی ذهن پوسیدهاند،
پیامها را دیوار می بلعد
صدای تماس را
در سکوت خود خفه می کنم
دیگر رنگها لمس نمی شوند
چکش و قلم گریزانند
پاها ، سایهای در حال فرار،
میلرزند روی منقل
در اعماق سکوت
آتش شعله میکشد
نفسهایم دود میشود
خاطراتم
مثل پردههای پوسیده
از دیوارهای زمان میریزند
بر خلاف عقربه می چرخم
دایره
شلاق میزند
بر تنم
در این حلقهی بیمرکز
قفل میشوم
باقیماندهام
سلاحی
که خود زمان است
این دست من نیست…
دستهایم در خواب راه میروند
میلرزند روی نخهای زمان
میچسبند به سایههای فراموشی
و صداهایی که نمیشنوم
از پشت پردههای اندوه
در من جهت می گیرند
خواب از چشمان گریزان
واژهها بر اسب شطرنج
می جهند از چهارچوب
از زمان
ناگهان
فیل پا میگذارد روی چشمانم
سنگین و آرام
از ژرفای ذهن
هر گامش لرزهای
بر بنیاد سکون
هر نفسش پژواکِ تولدی
که هنوز !!!
شیوا فدائی
از ازدحامِ جهان گسستهام،
نه از رگِ کینه یا قهرِ خامی.
بلکه روشنتر دیدم؛
که نگاهها،
تنها سطحِ صیقلیِ هستی را میکاوند،
و هیچ چشمی
گنجینهخانهٔ نهان، آن سویِ پرده را نمیجوید.
هیچ گوشی،
زنگِ بیدارباشِ رازهایِ ازلی را در این بازار نمیشنود.
من،
کبوترِ سپیدی بودم
که بر اوجِ سکوتِ مطلق آشیان گرفت.
بال میزدم در هوایی که آنها حسش نمیکردند.
و آنان،
همه غرق در لجنزارِ خوش آب و رنگِ چرت و پرتهایِ موقتِ روزمره.
گمشدگانی در آینههایِ شکسته، که فکر میکنند میبینند.
محرم
آن کلمهٔ تابناک و معنایِ از دست رفتهای بود
در این بساطِ کور و گوشخراش.
فهمیدم که این عطش، جایی جز در خویشتن سیراب نمیشود.
پس، آرام و بیتردید،
خود را برداشتم،
و به معبدِ آرامش؛
خانهٔ اُنسِ با خویشتن، مهاجرت کردم.
جایی که نورِ حقیقت، غبار را میزداید.
آنجا،
در سکوتِ بلورینِ آن سَرا،
دیوار به دیوار،
تنها با جاریترین بخشِ خود،
رازهایِ قدیمی و بکرِ نهان را نجوا میکنم.
و عجب که محرمِ این خلوتِ پر بار،
خودِ حضورِ مطلق است،
آن نیرویِ آرام و زلال،
نه هیچ کلامِ خاکی و فانیِ بشری.
آنجا، آغازِ خودشناسی است؛ پایانِ سرگردانی.
مریم نقی پور خانه سر
در حاشیه ی کاغذ
کلماتِ نانوشته
مثل مهاجرانی که ویزا ندارند
غُلغُل
و مرز را با مُرکّب پَران ها
خط خطی میکنند
بیسوادی
این پیشاهنگِ فراموشی
نه خواندن میخواهد
نه نوشتن
فقط یک صفحهی خالی
یا انگشتِ بی خیالی
که در آن
کلاویه های کلمات
مثل شیشههای خردشدهی
کلاهِ کلاژ
مُهر هنر دارند
آوانگاردِ بیسوادی
جایی است که
الفبا را به حراج گذاشتهاند
و هر غلط املایی
یک مانیفستِ نوین
کتاب را
برای کباب می سوزاند
در این پستمدرنیتهی تهی
چاچا
پدر را پایِ پاپا قربانی میکند
آوانگارد
یعنی فراموش کردنِ خواندن
و جشن گرفتنِ فراموشی
دکتر سید هادی محمدی
زبانَت را در خانه جا بگذار
تنها گوش هایَت را با خود بِبَر
بِشنو
سکوت کُن
شاید تمام گناهانی را
که به دیگران نِسبَت میدهند
خود مُرتکب شده باشند
مهدی تاجیک