من زشت ترین آدمِ دنیا و تو زیبا

من زشت ترین آدمِ دنیا و تو زیبا
دیگر زِ برای تو و زیباییِ تو حوصله ای نیست

شعر میخوانی و دل در قفسِ سینه‌ی من
بال و پَر میزَنَد اَندَر پِیِ رُسواییِ من

عطرِ پیراهنِ او بُرد زِ سَر عقلِ پدر
وای بر حالِ خرابی که زلیخا دارد

ماه خونین شُدو ما دست کشیدیم زِ جنگ
عاقبت سِلسِله ی سِحرِ سَحَر باطل شُد

شاید نبودنِ ما روبِراه کُنَد
آن را که بودنِ ما سَربِراه نکرد

قاتلِ اهلیِ بی وُجدانِ من یادَت بخیر
ای دلیلِ ذهنِ سرگردانِ من یادَت بِخیر

هیچ کَس یارِ کَسی نیست، بَغَل کُن خود را
این جماعت همه خود پُشت به دیوار زدند

تو به من فَهماندی
عاشقی یعنی کشک
زندگی آشِ دهان سوزی نیست

تو را نمی سُرایَم
تو را
بوسه به بوسه
مینوشَم
که هرکه شعر شُد
خاطره شُد


مهدی تاجیک

دوست می دارم شوم پروانه ات

دوست می دارم شوم پروانه ات
تا بگردم گرد شمع خانه ات

می کنم گاهی حسادت بر نسیم
چون شود بر گیسوانت شانه ات

می زند بوسه به لبهایت مدام
با شراب و می لب پیمانه ات

شد ز افسون لب شیرین تو
خسروی در بند چاه چانه ات

ای فدای قامت چون سرو تو
دل به قربان رخ جانانه ات

کرده ام خود را بدام تو اسیر
تا شوم محتاج آب و دانه ات

تا مگر بینم ترا هر صبح ‌و شام
در مسیر روشن کاشانه ات


سید محمد رضاموسوی

یاد و فکر تو مرا سخت گرفتارم کرد

یاد و فکر تو مرا سخت گرفتارم کرد
غم نبود در دل من یاد تو غمبارم کرد
همه کس یاد بدی های تو کردند اما
عشق تو وارد این حیله و پیکارم کرد
میل عاشق شدن دیگر از این پیر گذشت
عشق تو سیر مرا از همه بیزارم کرد
نوشدارو به چه کار است تو اگر برگردی
غم دوری و خیال است که بیمارم کرد
تا توانی به غم خود دل خود را خو کن
غم من سخت مرا فاش به اصرارم کرد
من و بم هر دو ز یک جا دلمان لرزیده
قلب من شهر بمم بود که آوارم کرد

امیر وصال پور

... و چنان نیستی

... و چنان نیستی
که گاهی
گمان می‌کنم
رویایی بوده ای
از خیالم گذشته ای

مروت خیری

گرچه تو دست و دلت بر دین و ایمان گیر نیست

گرچه تو دست و دلت بر دین و ایمان گیر نیست
تا کجای کارِ دنیا، پای انسان گیر نیست

بند دل را آب دادی گرچه در ظاهر نشان_
می دهی ، یک گوشه ای قلب تو پنهان ، گیر نیست

عشق می دانم اگر فرصت بیاید پیش ،در
موقع تنهایی ما جز گروگان گیر نیست


آنکه دارد امتحان می گیرد از وجدان من
لااقل در لحظه های سخت ، آسان گیر نیست

تو خودت می دانی آخر ساده تر از هرکسی
جز دل من موبه مو،درموج طوفان گیر نیست

جز دل من کوبه ای در انحصار طاقتی
رفته برباد از خم مویی پریشان گیر نیست

آنقدر سختی و با ارزش یقین دارم هنوز
قلب تو در پیش آدم های ارزان گیر نیست

گر چه تو آزادی از چشم تو می خواند دلم
 جای یوسف جز زلیخا کنج زندان گیر است

سربه دارانم نکن گر چه سرم جز پرچمی
بر سر دار غم تو نابه سامان گیر نیست

دام می بافی و می دانی در این دام تو جز
پای آهویی از آدم ها ،گریزان گیر نیست

راه و رسم عاشقی را کی نشانت داده اند
پای تو درکشتن ِ مردان ِمیدان گیر نیست

راست می گفتند خون عاشقان روی زمین
گر بریزد بعد از این دیگر گریبان گیر نیست

عاقبت باهم توافق می کنیم از هر نظر ...
عشق هم آنگونه می گفتند دندان گیر نیست

سید مهدی نژاد هاشمی

چو کوهی خسته‌ام در برفِ سنگینِ زمستانی

چو کوهی خسته‌ام در برفِ سنگینِ زمستانی
دل از طوفان تهی، اما ز زخمت بی‌امانی‌ها

من آن تصویرِ خاموشم، که در آیینه‌ی برفم
نه فریادی، نه آغوشی، نه حتی مهربانی‌ها

نه راهی مانده پیشِ رو، نه پشتِ سر پناهی هست
فقط من مانده‌ام، با درد، در این خلوت‌نشانی‌ها


نه لغزیدم، نه خم گشتم، نه حسرت خوردم از دنیا
که بادِ سرد می‌کوبد به دیوارِ جوانی‌ها

نگاهم کن، اگر حتی گذر کردی ز این برفم
چراغی از تو آوردم، برایِ بی‌پناهی‌ها

دلم را باد بُرده سمتِ دوری‌های نامعلوم
تو را امّا نگه‌داشتم، میانِ ردّپایی‌ها

شکستم گرچه چون شیشه، ولی از عشقِ تو هر بار
شدم خورشید در خود، در طلوعی از رهایی‌ها

دلم سرشارِ نامت شد، درونِ برف می‌لرزید
که گویی زنده می‌گردد، تمامِ روشنایی‌ها

نه مهری مانده بر لب‌ها، نه ردّی از نگاهِ گرم
فقط یک کوه یخ مانده، میانِ استخوانی‌ها

نه لبخندی، نه آغوشی، نه دستی گرم بر شانه
فقط یادِ تو مانده در هجومِ ناتمامی‌ها

ولی تکسارِ تنهایَم صدایم می‌کند آرام
چو فریادی رهاگشته، ز عمقِ بی‌نشانی‌ها

زمین یخ‌بسته و خاموش، نفس‌ها در گلو گیرند
جهانی در حصارِ برف و مرگِ ناگهانی‌ها

قدم بر یخ نهادم، با غرورِ کوه‌ها در خون
که کوه از پا نمی‌افتد ز چندین امتحانی‌ها

زمین هرچند خاموش است، ولی در سینه‌اش پیداست
طنینِ پای مردانی که زاده از همانی‌ها

شکسته شمع و خاموشی، نشسته در دلِ شب‌ها
میانِ برف و باد و رعدِ تلخِ بی‌زمانی‌ها

اگر افتاده‌ام امروز در این سرمای بی‌رحمی
بدان فردا سرودم می‌رسد تا آسمانی‌ها

خلیل زاد حکیمی

در این شهرِ پر از سایه، نفس‌ها بویِ خون دارد

در این شهرِ پر از سایه، نفس‌ها بویِ خون دارد
سکوتِ کوچه در سینه، هزاران ارغنون دارد

منم آن خانه‌یِ سستی، که در آغوشِ طوفان‌ها
نه سقفی بر سرش مانده، نه دیوار و ستون دارد

دوباره باد می‌پیچد، میانِ خشت و آوارم
غمِ پاییزِ لامذهب، سرِ جنگ و جنون دارد

شدم آن کودکِ کاری، که نان در سفره‌اش گم شد
نگاهش سرد و بارانی‌ست، دلی زار و زبون دارد

ندارد خالق از دنیا، به جز یک دفترِ کهنه
که هر خطِ سیاهِ آن، غمی از حد فزون دارد

خالق مخلوقی

پروانهً کوچکِ یک قصه می شوی

پروانهً کوچکِ یک قصه می شوی
آنگاه
پرواز می کنی
از سطرِ اولِ یک عشق
معنایِ مرگ
فراموش می شود
سطرِ دوم
میانِ مرگ و زندگی
رقصی ناشیانه را
بهانه می کنی
و سطرِ سوم
انگار پرنده ای
میانِ قفس
پرواز را
در خیالِ کوچک خود
رسم می کند
آن گاه
گلی سپید
سطرِ چهارم
برویِ شاخهً یاس ها
باز می شود
و در میانِ پنجمین سطر
می نشینی
کنارِ حوضِ آبیِ بی آب
و تشنگی
تفسیر می شود
آنگاه
خیال می کنی
پرنده ای
نشسته رویِ شاخهً گیلاس
با ساز نداشته
ساز می زند
سطرِ ششم را
پاک می کنی
پروانه
بینِ سطرِ پنجم و هفتم
تردید می کند
سطر هشتم را
خطّ قرمز
کشیده اند
یک سایه
در میانِ خیالِ تو
پشتِ شیشه هایِ پنجره
انشای یک بهار را
یک بار و دو بار و
چهار بار
تکرار می کند
وسطرِ نهم
جوانه ای در خاک
خشک می شود
پروانه
می پرد
میانِ سطرِ ششم
شب
ماه را خورده است
آنگاه
تویی
ورق می زنی
کتاب را
سطِر آخر
سیاه می شود
و قصه ای
تمام
نه!
ناتمام
یک سخن
درونِ حاشیه
تمامِ صفحه را سپید می کند
درختِ کوچکِ خیالِ تو
جوانه می زند


جمشید أحیا

باز باران می فروزد نرم نرم از آسمان

باز باران می فروزد نرم نرم از آسمان
حال باران است و می شوید تنِ این خاکدان

باز باران را ببین،سر مست شو در جامِ او
حال باران را بچش،سرمست شو از نام او

باز بنگر بر صدای قه قه این کودکان
حال هم یادی کنیم از خاطرات آن زمان


باز هم یادی کنیم از کوچه ها،از بچه ها
حال هم یادی کنیم از چترِ رنگارنگ ها

باز هم من میروم در خاطرات کودکی
حال هم غرق می شوم در آن خیال کودکی

باز هم آه می کشم،ای کاش کودک بودم
حال آنقدر دیر نیست،ای کاش کودک بودم

باز کودک میشوم من در خیال خود کنون
حال خنده می کنم من در خیال خود کنون

باز می گویم به خود:گردیده ام در خواب خویش
حال می بینم که آرام خفته ام در مهتاب خویش

فاطمه اسدی