آشپزخانه، پناهگاهِ ابدیِ اوست.

آشپزخانه، پناهگاهِ ابدیِ اوست.

نه چهار دیوار، که یک اُقیانوس؛

جایی که کشتی‌های روزمرگی

با عطرِ ادویه‌ها به ساحل می‌رسند.


پریزادِ من،

تو نه خواب دیدی، نه رویا بافتی؛

تو هستی را بافتی،

با نخِ محکمِ صبح‌های زود،

و گره‌های نامرئیِ صبر،

که هیچ‌کس نمی‌بیند.

در نگاهت،

آینه‌ای شکسته‌ است،

اما تکّه‌هایش، هر کدام

خورشیدی را بازتاب می‌دهند.

تو مادرِ من، تجسمِ سکوتِ بُرنده،

و فریادِ آرامِ زندگی هستی.

پروانه،

نامت، خود بال است.

تو دورِ شمعِ هستیِ ما چرخیدی،

نه برای سوختن، که برای روشن نگه‌داشتنِ مسیر.

دستانت،

اگرچه از سختی‌ها، نقش‌بسته و پیر؛

اما هنوز بلدند

جای زخمِ فرزندان را بوسه بزنند،

و بوی بارانِ مهر دهند.

تو قامتِ ایستاده‌ای، مقابلِ ترس‌ها؛

تو آخرین برگِ پاییزی هستی

که نمی‌افتد،

چون ریشه در عمقِ خاک دارد.

مریم نقی پور خانه سر

من اگر شهردار بودم

من اگر شهردار بودم
اسم "تو" را می‌گذاشتم سر درِ تمام کوچه‌ها
مثلاً بهار نارنج یکم!
بن بست بهار نارنج!
بهار نارنج جنوبی!
فکر کن خیابان بهار نارنج شرقی!
و چقدر زیبا اینکه زنگ بزنی به تاکسی بگویی لطفا بیایید نزدیک میدان بهار نارنج
یا نشانی بفرستی سر نبش بهارنارنج شمالی...
این را فقط "من" می‌فهمم یعنی چه!
من اگر شهردار بودم
اسم تو را می‌گذاشتم روی تابلوی اصلی‌ترین میدان شهر و سر طاق تمام بوستان‌ها
و زیبا جانم فکر کن که چه دل‌انگیز است شهری که قدم به قدم روی سنگفرش‌هایش نشان از تو داشته باشد
من اگر شهردار بودم
می‌دادم از اسمت هزار هزار کاشی لعابدارِ فیروزه‌ای بسازند و می‌چسباندم سر درِ هر خانه‌ای کنار وإِن یَکَادُ ٱلَّذِینَ....
نظرچشمی چشمهای زیبایت!
من اگر شهردار بودم
روی هر نگاهی که به زیبایی‌ات خیره می‌ماند
عوارض می‌بستم
صدقه‌سری گونه‌های گلگونِ از شرمَت
من اگر شهردار بودم
پاقدم مهربانی‌هایت، گوشه به گوشه شهر گل می‌کاشتم
گل نرگس برای چشمانت
گل یاس برای خرمن موهای افشانت
گل شب‌بو به یاد خنده‌های سرمستت
و بهارنارنج به حرمتِ پاکیِ بودنت
من اگر شهردار بودم
نامت را برای تمام دخترکان شهرم اجباری می‌کردم
این شهر هزار هزار از تو را هم که داشته باشد کم است...

امیرحسین مسافر

یک روز برایت از جاده می‌نویسم

یک روز برایت از جاده می‌نویسم
از آن آرامش بی‌انتهای خط‌کشی شده
از گستره‌ی غروب کویر
و از باریکی شب‌های دشت
از رقص باشکوه باد
از وقار تنهایی
و از هِیمَنه‌ی سکوت
از آن بی‌خیالی کِشدار تا خیال "تو"

از تکرار ترانه‌های بی‌تکرار
از سراب انتظار
از نبودن تو
از نبودن "دست‌های تو"

امیرحسین مسافر

روزگارِ زندگی، همه یکسان گشته است؛

روزگارِ زندگی، همه یکسان گشته است؛
هر نفس ز عمر، دل، بی‌جان گشته است.

هر دم این دیوِ بختک، اسیر جان شود؛
ز داد و ستد آن، عقل حیران گشته است.

چو آیینه‌ی تهی، جهان را بی‌اثر نماید؛
که در پرده‌ی عیان، پنهان گشته است.

نه آغاز فرجام شود، نه پایان هویدا؛
ز جستجوی معنا، بی زبان گشته است.

زمان چو سایه، در ژرفای وجود جان؛
در گردشی نهان، بی‌امان گشته است.

سیما دهقانی

دیشب فروغی تابان ، در خانه جلوه گر بود

دیشب فروغی تابان ، در خانه جلوه گر بود
وقت ِدوگانه خواندن ، هنگامه ی سحر بود

من بودم و نیایش ، من بودم و تمنّا
چشمان ِکم فروغم ، دنبال ِیک اثر بود

جان در هوای ِوصلش، پروانه وار می سوخت
دل بر امید ِرویش ، سوزان و پُر شرر بود

در فکر ِخسته ی من ، امواج ِعمر رد شد
عُمر ِفنا پذیرم ، زنگوله ی خطر بود

عمرِگران چو رودی ، بر جویبار بگذشت
فکرِدرخت ِپیر هم ، بر بوسه ی ِتبر بود

حالا به فصل ِپیری ، مردی دوباره فهمید
دنیا و هر چه دراوست ، کم قدر و بی ثمر بود

زنهار تا توانی ، دل از کسی مرنجان
بر رفتگان ِدیروز ، دنیا چو یک سفر بود .

سید محمود سید موسوی

فصل فصل خاطراتم برگریزان است و پاییز

فصل فصل خاطراتم برگریزان است و پاییز
تو سرآغاز پریشان باد دنیایی
بوی شب بو ها
بوی باران
بوی عطری در نسیمی شبهه انگیز
بوی خاطراتم
بوی گیسوی تو می آید گمانم


امید ارژنگی

هر کس به روزگار دل خود سروده ای نوشت

هر کس به روزگار دل خود سروده ای نوشت
بگذار ما هم به سبک خود قلم زنیم
شاید بگویی بعد شنیدنش
این ناله فغان که سروده نیست
باید بگویم از بد روزگار
این قطره ای از روزگار تلخ ماست
که تو اکنون شنیده ای


پوریافراهانی

باید از دنیای تنگِ مثل زهدان بگذرم

باید از دنیای تنگِ مثل زهدان بگذرم
بعد ِ قطع بند ِ ناف از بند ِ زندان بگذرم

رشته ی وابستگی را پاره کردم بعد از این
مثل رستم از میان دام هر خان بگذرم

باید از آیینه ی عادت، بگردانم رُخَم
خویش را در خود بیابم تا از امکان بگذرم


راه را گر آتشِ نفسم، ببندد بر دلم
رومیِ دیگر شوم، تا شمس، رقصان بگذرم

هر که میزانِ مرا با وهم خود سنجید و رفت
باید از پندار خام و هر چه بهتان بگذرم

باز شادی را بیابم، مست در آغوشِ او
از نبایدها، نشد ها، سدِّ دژمان بگذرم

سرنوشت خویش را با عقل خود معنا کنم
باید از تقدیرِ پوچِ فال فنجان بگذرم

بهاره هفت شایجانی

ای دلبر زیبا به نشانی که تو دانی

ای دلبر زیبا به نشانی که تو دانی
از عشق تو افتاده به سر شور جوانی

جز روی چنان ماه تو در چشم نیاید
روی دگر از راه نظر هیچ زمانی

هرچند جهان پر شده از صورت زیبا
تو جلوه بی‌شائبه جان جهانی

نام تو به لب‌های من آید همه لحظه
در زمزمه‌ای محو به نجوای نهانی

رویای من آن است که از معجزه عشق
روزی به لبم از لب خود بوسه نشانی

می‌گفت چنین مهدی و می‌کرد چو بلبل
در پرده دیبای غزل جامه درانی

این شعر ندای دل بیمار من است و
دلدارم امید است که با عشق بخوانی


مهدی رستگاری