نگو روزی نباشم
که شعرهایم مرثیه می شوند
و چشم هایم غرق در اشک ،
دست ها نوازش را
و لب ها بوسه را از یاد می برند
نگو روزی نباشم
پریشانم نکن
که پریشانی فقط برازنده ی موهای توست
بمان
و خاطراتت را به من هدیه کن
بگذار
دست خالی
از این دنیا نروم
مجید رفیع زاد
قسم به شکوفایی لبخند
که خورشید تابان صبح
از گوشه ی لب های توست
که طلوع می کند
برخیز جانم
تا که روزم روشن شود
با تبسم عاشقانه ی تو
مجید رفیع زاد
در انتظار آمدنت
لحظه هایم را کشتم
اینک مرا
به قصاص محکوم کرده اند
غافل از اینکه
نمی دانند
من در لحظه هایی که
تو نبودی
هر لحظه جان می دادم
مجید رفیع زاد
در هوای ابری فراق
دست شعرهایم را می گیرم
و در میان خیالت قدم می زنم
باران که بگیرد
همه خیس می شویم
من و شعرهایم
تو و چتر وصال
مجید رفیع زاد
ای کاش آینه بودم
تمام قد
چسبیده به دیوار اتاقت
هر روز می دیدمت
بی آنکه بدانی
بی آنکه ببینی
مجید رفیع زاد
دست هایت
ضریح من است
دست هایی که
همیشه حاجت می دهند
پیشانی ات تنها جایی است
برای با خدا سخن گفتن
دریای ثواب است چهره ی نورانی ات
ای تویی که آغوشت
دری است از درهای بهشت
بهشت بوسیدن پای توست مادرم
مجید رفیع زاد
شانه هایت
اتاق خواب من بود
چشم هایت چراغ خواب
و نفس هایت
قصه های هر شبم
افسوس
بر روی کاناپه ی تنهایی خود
غم نداشتنت را
در آغوش گرفته ام
اتاق خواب و
چراغ خواب نمی خواهم
نفس هایت را از من نگیر
که هیچ قصه ای برایم
شیرین تر از
نفس هایت نیست
مجید رفیع زاد
پاییز است
اما از زبان هیچ برگی
ترانه ی عاشقی به گوشم نمی رسد
و چقدر تلخ است نداشتنت
میان پیاده روهای خیس
آنگاه که بوی نم باران
خاطرات گذشته را
به یادم می آورد
مجید رفیع زاد
دلبسته ام به هوای بودنت
میان تمام روزهای پر درد
هر روز عصر
در این ثانیه های سرد
قهوه ی خیالت همیشه گرم است
ای کاش فنجان آرزوهایم را
با لبخند تو می نوشیدم
بیا که شکوفه ی لب هایت
مرهم دردهای من است
مجید رفیع زاد
با نگاهت شکنجه می شوم
از زمانی که
به دیگری چشم دوختی
شلاق نگاهت
نه تنها تنم
بلکه تمام زندگی ام را
کبود کرده است
مجید رفیع زاد