وقتی غزل، با ناله هایِ خسته دل را خرید
خورشید از آن منظره رنگِ غضب را می چشید
وقتی که عشقت جان من را می مکید
من عاشقِ چشمت شدم" در سینه ام دل را بُرید
از شوق دیدارِ تو هر شب جان و دلم دیوانه شد
آرامش جانم به سوی خانه ام دم بدم می وزید
از عطرِ نفس های تو امید از دلَم می رویید
دیدم دلم شب در هوای عشق تو از جان بُرید
در خاطرم یاد تو را، با اشک گرمی می سرود
تصویر لبخندی، دلم را در جنون می چرید
بار خدایا در جانِ من عشقِ تو، شورِ ابد را آفرید
آن دم وجودم شهد شیرین زندگی را می چشید
منوچهر فتیان پور
به نرمی گفت: بیا، آواز را آهستهتر گوی
که راز ما نهانیست، راز را آهستهتر گوی
میان این همه چشم حریص و گوش بیدار
اگر چیزی بگویی، ساز را آهستهتر گوی
مپرس از من که چونم، در میان جمع، جانا
که دل پیداست در چشمم، صدا آهستهتر گوی
به لب نامم مبر در کوچههای خلق، محبوب
اگر حتی به آهی، ناز را آهستهتر گوی
به چشمم خیره مشو در محضر نامحرمان، عشق
نگاهت را فروبند و دعا آهستهتر گوی
در آن خلوت که حتی سایه هم خاموش بنشیند
قدم بردار و با باد صبا آهستهتر گوی
مگو این رازِ پنهان را به پروردگار جان هم
که گوید با فرشته، انس و آدم… آهستهتر گوی
ابوفاضل اکبری
چیست این نقش عجب از تو در آیینه ی جان
که ز دل برده مرا نقش تمنای جهان
پرتوی کز گهرستان تو افتاده به دل
کرده آواره مرا در طلب گنج نهان
تا شدم خاک نشین در آن روضه ی حسن
شد فراموش مرا آرزوی باغ جنان
شرح آن شعله که افروخته زان مجمر دل
آنچنان نیست که آسان ز دل آید به زبان
یک دمم نیست که از یاد تو فارغ باشم
یا دمی خواب رود دیده ی من نیمه شبان
تا به یاد تو قلم قصه دل ساز کند
اشک خونین شود از دیده چو سیلاب روان
نه تو در دیده نشینی نه جدا از نظری
این قدر هست که دیوانه کنی پیر و جوان
کی تواند خرد از عالم تو فهم کند
یا که داند که کند وصف تو را نیک بیان
جلوه ی حسن تو نی صبر و قرار از ما برد
که در افلاک مه و انجم و خور سوخت از آن
شعر (( خرم)) همه بیت الغزل عشق تو شد
تا دم حشر که از عشق بود نام و نشان
رحمت الله خرمی جهرمی
میچکم از لحظهها، چون اشکِ لبریزانِ خویش
در خودم غرقم، ولی در جستوجوی جانِ خویش
عشق را در خون نوشتم، تا بفهمم چیست درد
درد را معنا نکردم، تا بماند نانِ خویش
آدمم، تبعیدِ خود، در باغی از وهمِ گندم
میچشم هر روز طعمی تازه از شیطانِ خویش
بادهای دادند و گفتم: «این همان روشندلیست!»
لیک مستی بردهام در تیرهترین ایمانِ خویش
من که با لبخند میگریم، خطا کردهست لبم
تا گناهی کرده باشم در جهانِ نانِ خویش
علی تعالی مقدم
نتی در دلِ احساسم چکید
پاییز
نامت را آهسته نواخت.
سیدحسن نبی پور
.
زن
از اندامِ ظرافتش
نُتی میافتد
و موسیقی
یادش میآید
چگونه باید نوازش کند.
سیدحسن نبی پور
میرقصم،
چون نسیمی که رازهای مولانا را
در سکوتِ شبانه میپراکند.
میلغزم،
در تاریکیِ چشمها،
بینام، بینقاب،
چون نَفَسی از ژرفای سکوت.
در آینه،
چهرهای میجوشد
زادهی رؤیای تو.
نامت میدرخشد،
چون نَفَسِ حافظ
بر پیالهی خلوت،
که شراب دلتنگیاش هنوز
گرم و غمگین است.
میان شورِ بیقرار،
نسیمی از گلستان میگذرد،
زمزمه میکند:
«عشق، بیمهر، خاریست در پیراهن دل.»
من،
خارِ دل را میچینم،
تا لبخندت،
شکوفهای شود
در باغِ خستهی سینهام.
شمس میشوم
تا تو، ای شهرزادِ بیمرز،
افسانهام را
از خاکسترِ سکوت
بر آتش رؤیا بدمی.
چراغ،
با لبخندت شعله میکشد،
و سایهها
در وزنِ نگاهت
رقصان میچرخند.
واژههایم،
قطرهقطره،
در شبهای بیخوابت
حل میشوند،
تا تو را بنویسند.
خیام در جانم برمیخیزد،
«لحظه را بنوش،
که هیچ پیالهای
دو بار نمیجوشد.»
باد،
از سمتِ نامِ تو میوزد،
و جهانِ ترکخورده،
چون پیالهای که درد را نوشیده،
از نو،
میدرخشد.
تورج آریا
مثل ماه شدی
در دور دست های آسمان
پرسه می زنی
دستم به تو نمی رسد
به آب حوض
جنگ می ا ندازم
مشتی از تورا
به لب های نزدیک می کنم
طعم ماه می دهد
طعم نور
طعم دلتنگی
ابری سایه می زند
روی حوض
روی ماه
روی خیال من و طعم تو
دوباره دلتنگ می شوم
دلتنگ آبی
که مزه ی ماه بدهد.....
زهرا پورخسروانی
در این بحرِ طویلِ تنهایی
ردیف میشوم بر لبِ این ساحلِ بیکران
هر موج که میشکند
حرفی است ناتمام
حرفی که قافیهیِ "تو" را میجوید و نمییابد.
آرام دل.......
تشنهام به یک قافیه
به یک همصداییِ سحرانگیز
که"من" را به "تو" برساند
که این فاصله را
این هجاهایِ پراکنده را
به یک بیتِ کامل تبدیل کند.
دوستت دارم
اما این"دوستت دارم"
از کدام واج آغاز میشود؟
از کدام مه واژه
از کدام ساکنِ مرگآلود
از کدام مصوّتِ گریان؟
واجِ وجودِ من
بیتو
ساکن است
ساکن بیامیدی
که نه اختیاری دارد، نه ضرورتی.
فقط
یک خمارییِ همیشگی
برایِ آن نگهی که تو
مثل یک مصوّتِ روشن
در میانِ سکوتِ من تابیدی.
آرام دل.......
تشنهام
نه به آب
که به وزنی ناب
به اوزانِ بی خیالی
که تقدیر را به مسخره بگیرند
که از این رَویهیِ ثابتِ روزمره خارجم کنند.
دوستت دارم
اما نه در این سَبک
نه در آن قالب
بلکه درسبکی که خود
یک تشنگی بزرگتر است
یک مجرایِ حرف
که به سویِ تو در جریان است.
این خماری
یک بحرِ طویل است
یک مضارعِ متعدی
که هر لحظه
فاعلِ وجودِ مرا
به مفعولِ نیستی میبرد.
و من
در این جزیرهیِ الفاظ
به دنبالِ لغزندهترین کلمهها میگردم
کلمهای که چون بر زبان آید
هم تو باشی
هم من
هم آن سکرِ بیحساب
که تمام قاعدههایِ این صرف را بر هم زند
ای تو
قافیهیِ گمشدهیِ من
ردیفِ پنهانِ این اشعار
ارام دل .....
تشنهام که تو بیایی
و این بحر را
این مجرا را
به یک مطلعِ روشن تبدیل کنی.
دوستت دارم
اما این را
نه درقید بگنجان
نه درقانون
که این حس
یک بدعت است
یک اغراقِ حقیقی
در پهنهیِ بیکرانِ بیان
حسین گودرزی
به آرامش مزمن محتاجم،
اتاقک چوبی
بدون نور و رنگ.
زنجیری
به پایم
میخکوب به الوارهای چوبی
در دورترین نقطه یک سیاره.
محبوس
بدون زندانبان،،،این سکانس نخستین است
هم بندان من
جویباری بدون حرکت
صخره های سر بفلک کشیده،
خیره به آسمان
چشم براه مشعل آتشی
پیش کش دستان پرو متئوس.
نفس میکشم
در فضای میان ستاره ای
پنجره نیمه بازم
رو به سیارکهای فراری
فریادم نغمه محزون
به سوختگی پلاسمای خورشید.
گدازه سرخ واتشین
کهنه دفتر شعرم را سوزاند،
و دیگر سروده ای نیست.
این سرآغاز تصویری دگر.
آغوشم گشوده
به روی الطاف نور مهتاب
و ماه
نشانه یک سروده
مرکب همچون خون من میدرخشد
آنچه نگاشت
حاصل پایان حبس است
این سکانس پایانیست.
حجت جوانمرد