خدا کنه حُسینمو ببینم یوم الورود

یه روز میام پیشِت برای بدرود
بعدش میرم مثلِ رود

برنمیگرده هیچ رود
دقیقاً مثل وقتیکه ،
میره ز تو آبروت

حالی دارم بمانندِ قَرقوروت
ترش کرده حالِ زارم
طالوت خوبه نه جالوت
داوود خوب فهمید اینو
لشکرِ جالوت اما نفهمید
توو فکرشون غرق شده بودند ،
هاروت و ماروت
با سِحرِ باطل السِحر،
بپا نره آبروت

نمیدونم کجا می آیم فرود
نمیدونم کجاست برایم روزی جای خلود
اینها که دستِ من نیست
چیزی که دست منست ،
اینست که برم بخرم یک فلوت
نال بزنم ز حالِ رسوای خود
برهرکه با ایمان ، بفرستم درود
بخوانم گاهی سرود
بِرَم میان کلی شرط و شروط
شاید آرزومُو توو خواب ببینم ،
وقتی که چشمم غنود
خدا کنه حُسینمو ببینم یوم الورود

بهمن بیدقی

پاره ای از بهشت در چهار دیواری خانه،

پاره ای از بهشت در چهار دیواری خانه،
حوض و فواره را که می‌بینی،
گویی دریچه‌ای از هستی به رویت گشوده می‌شود؛
آب، هر بار که می‌جوشد،
انگار که لحظه‌ای را از چنگِ فراموشی می‌رباید
و در هوا می‌کارد.

تو می‌ایستی،
میان سکوتی که با صدای آب
معنا پیدا می‌کند؛
جایی که زمان
نه می‌گذرد و نه می‌ماند،
فقط نفس می‌کشد.

و آن‌گاه می‌فهمی
بهشت نه در دوردست‌های افسانه،
که در همین تکرارِ بی‌تکرارِ فواره
آشکار می‌شود؛
در قطره‌ای که می‌افتد
و جهان را از نو می‌سازد.

دکتر محمد گروکان

گاهی نشسته‌ای

گاهی
نشسته‌ای
و من
روبه‌روی چشمانت

نه نوری
نه تصویر روشنی
فقط سایه‌ای تیره
که در مردمکت فرو می‌رود
و نمی‌گذارد
من، من باشم

گاهی
چشم‌ها محدب می‌شوند
در چشمانت
کوچک می‌شوم، دور،
مثل کودکی
که در نگاه پدرش
هیچ‌وقت
بزرگ نمی‌شود

و تو؟
تو هم
در چشم من
همان کودکِ گمشده‌ای،
بی‌جرئتِ گریستن

گاهی
چشم‌ها مقعر می‌شوند
در چشمانم
غول می‌شوی،
پُر از غرور و ترس،
لبخندت
کجیِ شکست است،
و من،
ساکت،
خودم را در تو
می‌بلعم.

گاهی
چشم‌ها می‌شکنند،
مثل آینه‌های هزارپاره
در نگاه من
تکه‌تکه می‌شوی،
هر تکه
نامی دارد
که تو نیستی

در نگاه تو
من هزار نفرم،
و هیچ‌کدام
خودم نیستند

گاهی
در پلک‌های نیمه‌بسته‌ات،
صدایم
گم می‌شود
نه زنگ،
نه آوا،
فقط نفسی محو
که در سینه‌ات
مدفون می‌شود

می‌گویند
نگاهی هست
ورای نگاه،
چشمی بی‌تعلق،
که با آن می‌توان
دیدن را از نو
آغاز کرد

اما من
پر از نقش نشسته‌ام
در مردمک تو،
و تو
پُر از پرسش
در نگاه من

پس بگو
از کدام چشم باید شروع کرد؟
کدام چشم
راست می‌گوید؟
یا هنوز،
به چشمِ درست هم
خیره نشده‌ایم؟


شیوا فدائی

کوفه را از عدل حیدر، بویِ قرآن می‌دهد

کوفه را از عدل حیدر، بویِ قرآن می‌دهد
جانِ تب‌دارِ زمین را درس ایمان می‌دهد

آنکه در گردابِ جهل افتاده، دستش را علی
با طنابی از کلامِ خویش، سامان می‌دهد

(أینَ عَمّار)ش دلِ تاریخ را خون می‌کند
پاسخی بر پرسشِ نجوای وجدان می‌دهد

در دلِ میدان، به تیغِ ذوالفقاری در سخن
لشکری از شبهه‌ها را حکمِ ویران می‌دهد

فقر را کُفری برابر با خداوندِ رحیم
خوانده و اینگونه بر ما درسِ عرفان می‌دهد

حاکمِ عادل اگر خواهد بنایِ مُلکِ خویش
خطبه‌هایش نقشه و آدابِ بنیان می‌دهد

درسِ عبرت از جهانِ بی‌وفایِ فتنه‌گر
بر خردمندانِ دنیا، سهمِ آسان می‌دهد

شرحِ خلقت را از آن آغازِ بی نام و نشان
تا سرانجامِ جهان، با ذکر و برهان می‌دهد

عارفان را در سکوتِ نیمه‌شب‌هایِ نیاز
نکته‌ها از رازهایِ نابِ پنهان می‌دهد

شرحِ داغِ سینه‌ی خود را پس از ختمِ رُسُل
در دلِ شب‌ها به چاهِ غصّه، با جان می‌دهد

وصفِ محشر را به عدل و قسط و آن روزِ حساب
با ترازویِ دقیق و خطِ میزان می‌دهد

این غزل هم وام‌دارِ خوانِ پُر فیضِ علی‌ست
اینچنین شعری به طبعِ بنده، امکان می‌دهد

دکتر سید هادی محمدی

دردِ دوری می‌کشم، افسوس یارم نیستی

دردِ دوری می‌کشم، افسوس یارم نیستی
هرچه می‌خواهم تویی، اما کنارم نیستی

نازِ چشمت کیمیایِ کهنه‌کارِ عاشقی‌ست
ورنه جز آهی که دارم در شمارم نیستی

قلبِ قالی‌گونه‌ام زیرِ غمت پامال شد
گرچه همچون نقشِ کم‌رنگی به دارم نیستی

گیسوانت بر شبم یلدایِ افسون‌ریخته‌ست
یادِ تو سوزی‌ست اما غمگسارم نیستی

شیشهٔ شادی شکست و شورِ ما سرگشته شد
رازدارِ سوزِ دل در این حصارم نیستی

من کویرم، کاروانِ سال‌هایِ درد و رنج
جرعه آبی در دلِ این انتظارم نیستی

پیکرم برگِ خزانی ماند بر پاییزِ تو
باد اگر بر من وزد دیگر شکارم نیستی

چون شراری در دلِ خاکسترم پنهان شدی
می‌درخشی در درونم، لیک نارم نیستی

گرچه پنهان کرده‌ای داغم درونِ سینه ات
لایقِ این قلبِ بی‌تاب و قرارم نیستی

قصّهٔ قلبِ شکسته، قصّه‌ای پردرد بود
ورنه جز قهر و جفا تو افتخارم نیستی

خارِ خشکی در گلویم مانده از روزِ فراق
تکیه‌گاهِ خستگی در این دیارم نیستی


راه بودی، رفتنی بودم،،،،، نگارم نیستی
هرچه بود از تو گذشتم، در کنارم نیستی

مهرداد خردمند

من هنوز هم با نفس‌هایت نفس می‌کشم

من هنوز هم با نفس‌هایت نفس می‌کشم
ای نفس...
که بر پلکِ هر سطر، پرده‌ی سکوت می‌کشی

تو را می‌جویم در لغت‌نامه‌ی غروب‌ها
که فعلِ «بودن» را به ابر می‌آراید
آری، به ابر، که هم می‌بارد و هم می‌رود

من این تشنگی را
آه
از کدامین چشمه دزدیدم؟
که هر واژه،سنگی است در اعماق گلویم

قافیه‌ها همه به خاک سپرده شدند
در کوچه‌ی پاییزِ این کاغذ
آرام دل.....
دوستت دارم
چون مرکبی که در حاشیه‌ی لغتِ فراموشی
هنوز می‌تازد به سوی تو

شعرِ من ریسمانی است
به دور انگشتانِ تو
ای بافنده‌ی خیال
در این شهرِ بی‌افعال
من هنوز مصدرِ دیدن را صرف می‌کنم

آیا این همان وزنِ گمشده است؟
که حنجره را به زنجره‌ها می‌سپارد؟
من شاید نخستین شاعرم
که عشق را به جای واژه
با نبضِ شقیقه‌ها می‌نویسد

تو می‌آیی
چون قافیه‌ای که خودش را
از نو می‌سراید در هر سطر

این شعر
آری
همان تشنه ایست
که در دریایی از حرف‌های نزده
به استقبال طوفان می‌رود

دوستت دارم
چون فعلِ مبهمی در زبانِ بی‌زبانان
قلم من از تبارِدرختانِ بی‌برگ است
که ریشه در هوای تو دارند

شبانه، بی‌قافیه، بی‌فعل
تنها با سکوت‌ها
قامتت را اندازه می‌گیرم
ای هجاهای ناتمام من

شاید این عشق همان حرف اضافه‌ای باشد
که جهان را به جمله‌ی من پیوند می‌زند

من از تو می‌گویم، از من
از فاصله‌ای به اندازه‌ی یک نگاه
دوستت دارم
چون نخستین کلمه‌ای که هنوز
در فرهنگ‌لغاتِ آفرینش ثبت نشده

شعر من پنجره‌ای است گشوده
به سوی کویرِتو
آه ای وزنِ گمشده‌ی نفس‌ها
ما هنوز در این مصرعِ بی‌پایان
هم قافیه‌ایم

من این تشنگی را، می‌دانم
تا همیشه در سطرهایم جا می‌دهم
قلمم پاره‌ای از سکوت است
که با مرکبِ وجودت می‌نویسم

در این جهانِ بی‌واژه
تنها عشق می‌ماند
و فعلِ دوست داشتن
من شاعرِاین حفره‌ام
این جای خالی در آغوشِ قافیه‌ها

ولی دوستت دارم
چون شعری که خودش را
از نو می‌سراید در هر نفس

اینک
در آستانه‌ی سطرِپایانی
همه‌ی واژه‌ها به تو می‌رسند

حسین گودرزی

بر فراز شهر

بر فراز شهر
ابر آمد
بودن یک قطره باران
اما
ابرهای آسمان دل
دائم در حال بارش اند
بارانی شور
بر زخم کهنه پیکر هایمان

احمد پویان فر

هر زمان با یاد تو در دل چه غوغایی شود

هر زمان با یاد تو در دل چه غوغایی شود
چون تو باشی در کنارم ، رسم شیدایی شود

هر نسیم از سمت کویت عِطر گل می آورد
خواب من با بوی گلها ازتو، رویایی شود

دل ز سودای تو می جوشد ندارد خواب خوش
بی تو در این ، کوره راهِ دل چه بلوایی شود


هر نگاهت غرق رنگها ، عشق فریادم زند
بی نگاهت این دلم خون ، رنگ تنهایی شود

بی تو دنیای من از غم موج و طوفان می‌شود
باتو اما هر غمم آرامِ دریایی شود

عشق یعنی در غروبت آفتابم نیلگون
عشق یعنی با حضورت ، شب تماشایی شود

با تو حتی درد هم شیرین و دلخواه دلم
با وجودت زندگی تصویر زیبایی شود

فریبا دلال